ریشه تنهایی انسان
پیمودن راهی که میان جهان حصول و عالم حضور ترسیم شده، تنها هنگامی میسّر میگردد که انسان بتواند از خود فاصله بگیرد. آنجا که شخص از خود فاصله میگیرد، تفاوت میان «خود حقیقی» و «خود مجازی» نیز آشکار میشود. کسانی که در پیمودن این راه ناتوان بوده، خود حقیقی را از خود مجازی باز نمیشناسند، در تشخیص نشیب و فراز کلمات و تفاوت میان ظاهر و باطن الفاظ نیز با مشکل روبرو خواهند شد. فاصله گرفتن از خود، به نوعی باعث تنهایی انسان نیز خواهد شد.
یکی از بزرگان اندیشه در جملهای کوتاه گفته است: «اگر من به فکر خود نباشم، چه کسی به فکر من خواهد بود؟ و اگر تنها به فکر خود باشم چه ارزشی خواهم داشت؟ و اگر اکنون به فکر نباشم، آن وقت چه وقتی است؟» سخن این اندیشمند از چند جهت قابل تفسیر و بررسی است. «من» وقتی با ضمیر «من» از خود سخن می گویم، مرجع ضمیر «من» مشهد حضور «من» است و در مشهد حضور من، هیچ کس جز «من» حضور ندارد. در این خلوتگه که میتوان آن را «سرّ سویدا» نامید، هر چیز دیگری که جز من است «غیر» شناخته میشود.
پرسش بنیادی و عمدهای که در اینجا مطرح میشود، این است که «من» چگونه میتوانم به آنچه که جز «من» است، راه پیدا کنم و اگر در خلوتگاه خود که «سرّ سویدا» خوانده میشود، پیوسته محصور بمانم، چه چیزی برای گفتن خواهم داشت؟
صرف نظر از اینکه چگونه میتوان از دایره مرجع ضمیر «من» به بیرون از آن قدم گذاشت و مرز میان «من» و «جز من» را از میان برداشت، در این مسأله تردید نیست که مادام که انسان نتواند نسبت به حوزه حریم هستی خود آگاهی پیدا کند، از هویّت انسانی برخوردار نخواهد بود. مرجع ضمیر «من» که حریم شخصی شناخته میشود، خلوتگاهی ویژه است که بیگانه نمیتواند در آن قدم بگذارد. و این همان چیزی است که «تنهایی انسان» را نشان میدهد. این تنهایی، به گونهای است که با قرار گرفتن در میان جمع جبران نمیشود. این تنهایی، حقیقت هویّت شخصی را تشکیل میدهد و کسی که از این خلوت بی خبر است، از درک معنی زندگی انسانی ناتوان خواهد بود.
نصیب هر فرد از زندگی، بهرهای است که از تنهایی برده است. پیشگو، ریشه تنهایی انسان را معنای دقیق و باریک زیستن میدانست. یعنی هر اندازه تنهایی را لمس کنیم، زندگی را لمس کردهایم.
خلاصه کلام این است که: معنی تنهایی در ارتباط با مسأله بنیادی «من» و «جزمن» شکل میگیرد و مادام که این مسأله مطرح نگردد، از آگاهی نمیتوان سخن به میان آورد و البته در جایی که آگاهی نیست زندگی انسان نیز تحقق نمیپذیرد. مسئله تنهایی انسان از روزگار باستان در آثار برخی از فلاسفه به گونههای مختلف مطرح بوده است، ولی در روزگار ما بیش از آنکه از تنهایی انسان سخن گفته شود، چند تکّه شده و پاره پاره بودن هویّت او مورد بررسی قرار میگیرد. البته وقتی تنهایی انسان مورد غفلت واقع شود، یگانگی او نیز فراموش میشود و از پیامدهای این فراموشی، یکی این است که تکّه تکّه و پاره پاره میگردد.
ریشه تنهایی انسان در بین نویسندگان جهان
برخی از نویسندگان در این روزگار به «تنهایی انسان» توجه کرده و در کلمات شعر – فلسفه، یا اشعاری که به سبک و اسلوبی تازه و نو سروده و پدید آورده، آن را مطرح کردهاند. یکی از آنها از زبان غروب ساحل که دورترین جشم انداز و پایانیترین افق دید انسان است، سخن خود را آغاز میکند و میگوید: ذات انسان تنهایی است. نصیب هر فرد از زندگی، بهرهای است که از تنهایی برده است. پیشگو، تنهایی را معنای دقیق و باریک زیستن میدانست. یعنی هر اندازه تنهایی را لمس کنیم، زندگی را لمس کردهایم. آری، زندگی تنهایی است و تنهایی زندگی این گفتار پیشگو را، ساحلی در دوردست نقل میکرد که رو به غروب گشوده شده بود. آن ساحل، گویا معنی تنهایی و زندگی را به اندازه پیشگو میدانست و شاید هم پیشگو به اندازه او. به هر صورت، این گفتار پیشگو از زبان غروب ساحل نقل شده و به ما رسیده است.
در اینجا چنین میافزاییم که: غروب ساحل، نه تنها از تنهایی سخن میگوید، بلکه اگر سینه این ساحل گشوده شود، چه بسا به اسراری اشاره کند که تنها با ساحت وسیع و گسترده سرّ سویدای انسان تناسب دارد. وقتی از سرّ سکوت سخن می گوییم، در ژرفترین حوزه هستی انسان گام میگذاریم و در آنجا نیز ساحل دور دستی را میبینیم که رو به غروب گشوده شده است. کسی که با اسرار سکوت آشنایی دارد، به همان انداز که نسبت به گفتگوی به جا و به موقع رغبت نشان میدهد، از جدال با مدّعی نیز پرهیز میکند و در اینجاست که فلسفه انسان را در بعثت او میجوید و خود خلقت را نیز نوعی فلسفه به شمار میآورد. کسی که خود خلقت را فلسفه میشناسد، در جستجوی شنوندهای است که نادانستههای خود را با او در میان گذارد، اما برای شنیدن نادانستهها چه شخصی میتواند شایستهتر از خود او بوده باشد؟
کسی که میتواند به نادانستههای خویش گوش فرا دهد، با «تعقّل مستی» نیز آشنا میشود و در «مستی تعقّل» است که عشق آشکار میگردد. عشق بدون معرفت و محبت خالی از هر گونه خرد، یک کشش کور است و اگر در حوزه هستی انسان تحقق داشته باشد، زیر نام «غریزه» خود را آشکار میسازد. وحدت و یگانگی، از خصلتهای بارز و آشکار عشق است. چنانکه عقل نیز به عالم مرسلات روی دارد و عالم مرسلات اساس وحدت و بنیاد یگانگی جهان شناخته میشود. بنابراین جنگ میان «عقل» و «عشق» در واقع وجود ندارد و کسانی که به این جنگ موهوم باور دارند و یکی از عقل یا عشق را بدون دیگری میخواهند، راه به جایی نمیبرند. دانایان، کلمه «واو» را علامت وحدت و یگانگی در عالم عشق دانسته، کلمه «یاء» را نشان تفرقه و جدایی به شمار میآوردند. همواره باید از «لیلی و مجنون» سخن به میان آورد. ولی طرح مسأله «لیلی یا مجنون» به هیچ وجه یک سخن پسندیده به شمار نمیآید.
آیا خودشناسی از غیرشناسی حاصل میشود؟
کسانی چنین میاندیشند که انسان به واسطه این که اشیاء موجود در جهان را میشناسد، میتواند به شناختن خود دست یابد. در نظر این اشخاص، اگر کسی به چیزی بیرون از خود، آگاهی نداشته باشد، خود را نیز نمییابد. معنی سخن این اشخاص، آن است که درک و دریافت «من» همواره در پرتو درک و دریافت جز «من» تحقق میپذیرد و خودشناسی از غیر خودشناسی به دست میآید.
استدلال این جماعت برای اثبات این ادعا آن است که می گویند: انسان در هنگام تولد، به حکم این که هنوز با جهان بیرون از خود آشنایی ندارد و اشیاء خارجی را نمیشناسد، ناچار خویشتن خویش را نیز نمیشناسد. اما با گذشت زمان، چشم نوزاد به جهان بیرون از خود گشوده میشود و با اشیاء خارجی تماس پیدا میکند و به تدریج با آنها أنس میگیرد. در اثر همین تماس با اشیاء بیرونی و انس و الفتی که با آنها پیدا میشود؛ طفل تازه متولد شده میتواند خودش را نیز بشناسد و بر حسب نیازهای خود واکنش مناسب نشان دهد.
به مقتضای این استدلال و در این طرز تفکر، مادام که جز «من» شناخته نشود، «من» هرگز شناخته نخواهد شد یا به عبارت دیگر خودشناسی از غیر خودشناسی حاصل میشود. کسانی که از این طرز تفکر حمایت میکنند، باید به این پرسش پاسخ گویند که چگونه میتوان بدون «من» به آنچه جز «من» خوانده میشود، دست یافت و آن را مورد شناسایی قرار داد؟
پاسخ به این پرسش، آسان نیست و بدون «من» شناخت جز «من» به هیچ وجه امکان پذیر نخواهد بود. آنچه در مورد انسان هنگام تولد مطرح شد، به هیچ وجه نمیتواند دلیلی برای اثبات این ادعا باشد که شناختن جز «من» پیش از شناختن «من» تحقق میپذیرد. درست است که یک نوزاد در اثر تماس تدریجی و ارتباط لحظه به لحظه با جهان خارجی، به خودآگاهی دست مییابد و خویشتن را میشناسد؛ ولی تماس و ارتباط با جهان خارجی برای او تنها به عنوان یک امر معد میتواند منشأ اثر باشد و البته معد بودن تماس و ارتباط با جهان خارجی، غیر از آن چیزی است که تحت عنوان شناخت «من» مطرح میگردد. تردیدی نمیتوان داشت که انسان بدون ارتباط با غیر خود، نمیتواند وجود داشته باشد؛ ولی آیا صرف چنین ارتباطی، شناخت و معرفت به غیر است؟