در هوایت بی قرارم روز و شب
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را میسپارم روز و شب
کلیت غزل «در هوایت بی قرارم روز و شب»
غزل، مثل بسیاری از غزلهای مولانا بی تردید عاشقانه است. حال و هوای آن، کاملاً از عشق سرشار است و بیقراری و بیتابی در آن وجود دارد که از روی خواستن معشوق است. در واقع، این غزل، مستی و انتظار و طلب وصال و بیان حال عاشق را در فراق، در خود جمع کرده است.
بیت اول: در هوایت بی قرارم روز و شب / سر ز پایت برندارم روز و شب
پرواضح است که «در هوایت»؛ یعنی در عشق و تمنایت. خطابش به معشوق است که همواره درباره آن سخن گفتهایم. میگوید: در آرزوی وصالت، شب و روز بیقرارم. معلوم است که تمنای وصال و در هوای معشوق بودن، قراری برای انسان باقی نمیگذارد و انسان، در این صورت همیشه بی قرار است. وقتی در چنین شرایطی هستم و چنین آرزویی دارم: سر ز پایت برندارم روز و شب؛ سرم را به پایت میگذارم. این نکته بسیار مهم است.
سَر انسان، عالیترین و مرتفعترین جای اوست و پای معشوق، پایینترین نقطه وجودی وی است. وقتی میگوییم: سر ز پایت برندارم روز و شب، نظر ما به این است که من سرم را که بالاترین نقطه هستی من است، در پای تو که پایینترین نقطه هستی توست، قرار میدهم. و از این نکته این بیت، میتوان یک مطلب فلسفی هم استخراج کرد و آن است که: وقتی آرزوی وصال معشوق را داریم و میخواهیم به معشوق برسیم، منتهای آرزوی ما، دست یافتن به پایینترین مرتبه وجودی معشوق است. و در نهایت، معشوق را میخواهیم.
یعنی اعلیترین مرتبه عالم ممکن، با ادنی مرتبه عالم وجوبی با هم اتصال پیدا میکنند؛ از یک طرف نزول است، از طرف دیگر تعالی. معشوق باید نزول کند و ما باید تعالی پیدا کنیم، تا به همدیگر برسیم. معشوق و حضرت حق، اگر در عز خودش و در مقام احدیت خودش باقی بماند و تجلی نکند و همچنان در مقام ذات و عز خودش باقی بماند، ما هرگز راهی به جناب او نخواهیم داشت.
مفهوم این حرف این است که تجلی، با نوعی تنزل همراه است. بدون شک در تجلی «تنزل» وجود دارد. برای وصال ما باید آخرین سعیمان را در تعالی بکنیم و او هم، باید آخرین تجلی خودش را در قوس نزول انجام دهد. به عبارت دیگر: ما باید آخرین تلاش خودمان را در قوس صعود انجام بدهیم، او هم باید آخرین تلاش خودش را در قوس نزول انجام دهد، تا راهی برای وصول در میان باشد. به همین جهت است که مولانا میگوید: سر ز پایت برندارم روز و شب.
بیت دوم: روز و شب را همچو خود مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب؟
مولانا در این غزل، سخن را از بی قراری خودش شروع میکند. طبیعتاً عاشق بی قراری دارد. عاشق بدون بی قراری نمیشود. «عاشق» و «قرار» و «عاشق» و «بی دردی»، باهم جور در نمیآیند. در عاشقی انسان، بیدردی وجود دارد. اگر کسی بگوید: من عاشقم، ولی دردمند نیستم، در واقع مهمل میگوید و عاشق نیست. مولانا با بی قراری خودش، میگوید: روز و شب را همچو خود مجنون کنم. خودم بی قرار و مجنونم، و بی قراریام چنان است که شب و روز عینی و خارجی را – اگر با صرف نظر از انسان، روز و شبی را در عالم خارج تصور کنیم – آن دو را هم بی قرار میکنم. میکنم.
و مولانا میگوید: روز و شب را همچو خود مجنون کنم. آیا میتوان گفت که روز و شب هر کسی، روز و شب اوست؟ قطعاً چنین است. اساساً روز و شب، روز و شب من است. با صرف نظر از من، روز و شبی وجود ندارد. بنابراین، وقتی من بی قرار باشم، روز و شب هم بی قرار میشود. چنین نیست که روز و شب آرام باشد و من، در روز و شب آرام، بی قرار باشم. اگر من بی قرار باشم، هم روز بی قرار خواهد بود، هم شب بی قرار خواهد بود.
اگر من بی قرارم، هم روز من بی قرار است، هم شب من بی قرار است. نمیتوان تصور کرد که من بی قرار باشم، و روز من و شب من، آرام باشد. این حرف معنی ندارد و کاملاً بی معنی است. پس آنچه مولانا میگوید، بیان یک واقعیت است… مولانا در اینجا به حرف درستی اشاره میکند. این موضوع شعر نیست، بلکه یک واقعیت نفس الامری است که در بیان مولانا آشکار شده است:
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب؟
روز و شب، روز و شب من است. پس، وقتی که من بی قرار باشم، طبیعی است که روز و شب هم، معمولی نیست. ما میتوانیم روز و شب را مانند خودمان بکنیم. وقتی من مجنون عشق باشم، روز من و شب من نیز مجنون خواهد بود. قابل تصور نیست که در یک شب عاقلانه و در یک روز عاقلانه، من مجنون باشم. به همین جهت است که مولانا در مصراع دوم میپرسد: روز و شب را، کی گذارم روز و شب؟
اساساً عالمی که ما در آن زندگی میکنیم، عالم ماست. عالمی که عالم من نباشد، عالم من نیست. غیر از من هم عالمی نیست. اگر هم باشد، عالم من نیست. پس، اگر من مجنون عشق باشم، روز و شب من هم مجنون خواهد بود و اگر من بی قرار باشم، روز و شب من هم بی قرار خواهد بود و وقتی روز و شب من بی قرار شود، عالم من، عالم بی قراری است. این یک قانون است.
بیت سوم: جان و دل از عاشقان میخواستند/جان و دل را میسپارم روز و شب
میگوید: از عاشقان، جان و دل میخواستند. شک نداریم که عاشقی که جان و دل ندهد، به واقع عاشق نیست. کسی که عاشق است، هم باید جان بدهد، هم باید دل بدهد. مولانا میگوید: جان و دلم را در راه عشق میدهم و هر شب و هر روز هم این کار را میکنم. در اینجا، «میسپارم روز و شب» میتواند نشانه این موضوع به شمار برود که جان و دل سپردنم، یکبار نیست بلکه همیشه و هر روز است. یعنی علی الدوام جان و دل میسپارم و جان و دل من، در گرو عشق محبوب است، هر لحظه و هر آن و هر شبانه روز.
بیت چهارم: تا که عشقت مطربی آغاز کرد / گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
زمانی که عشقت – ای معشوق بزرگ – مطربی آغاز کرد و شروع به طرب کرد وآواز طرب سر داد، من هم که تابع عشق تو و مستغرق در عشق توام، چنین میکنم، گاهی مانند چنگ مینوازم، گاهی مانند تار. می دانید که چنگ یک آلت موسیقی است، تار هم آلت دیگر موسیقی است.
یعنی به هوایت، به هر صورتی که تو بگویی میرقصم میگوید: از زمانی که تو مطربی را آغاز کردهای، من در این میدانم و چنگ و تار تو منم. گاهی چنگم و گاهی تار. اشاره به این دارد که نواهایم یکنواخت نیست. هر روز نوایی تازه دارم. نوای عشق مکرر نیست.
اینکه مولانا میگوید: گاه چنگم، گاه تارم، به این معناست که این نوا خسته کننده و ملال آور نیست. نوای عشق هر لحظه با یک ساز جدید، یک آهنگ تازه مینوازد و من آن نوا را در خودم منعکس میکنم، روز و شب.
بیت پنجم: میزنی تو زخمه و بر میرود تا به گردون، زیر و زارم روز و شب
در این بیت جناب مولانا معشوق را در مقام نوازنده وجود مینگرد تو در من زخمه میزنی و صدا، از تار وجود من برمی خیزد. صدا، از تار وجود من برمی خیزد، اما زخمه این تار را تو میزنی و این تار به دست تو نواخته میشود. تو زخمه میزنی، اما صدای تار هستی من بالا میرود: تا به گردون زیر و زارم روز و شب. می دانیم که نغمه، زیر و بم دارد و ملودیها یکنواخت نیست. نتها و ملودیها، زیر و بم دارند و من روز و شب، با زخمهای که تو بر تار وجود من میزنی، نواخته میشوم.
بیت ششم: ای مهار عاشقان در دست تو/در میان این قطارم روز و شب
عنان اختیار و مهار همه عشاق در کف قدرت توست که معشوقی. تو، در مقام معشوق، عنان اختیار عاشقان را در دست داری، اما من هم در میان عشاق رنگارنگ تو، در میان قطار عشاق تو هستم. مولانا برای معشوق خویش قطاری از عشاق را تصویر کرده است که خودش نیز در میان آن قطار بی پایان، فردی است و روز و شب حرکت میکند. البته قطاری که در این بیت آمده، اشاره به قطارهای ماشینی امروزی ندارد، بلکه به کاروانهای سلسله مندی چون قطار شترها اشاره دارد.
«قطار» در اینجا به معنی قافله است. مراد مولانا، قافله عشاق از ازل تا ابد است. او برای معشوق حقیقی، قافلهای از عشاق را تصویر کرده است که قطار آن، از ازل تا ابد، در حال حرکت است و او هم، روز و شب در میان این کاروان و قافله است.
با نظر به بیت قبلی، مولانا میگوید: من در میان سلسلهای هستم که مهار آن در دست توست. مهار همه عاشقان در دست خداست و عاشقان، همگی در یک قطار ازلی و ابدی در حال سیر و حرکت هستند.
بیت هفتم: میکشم مستانه بارت بی خبر/ همچو اشتر، زیر بارم روز و شب
حال که عاشق و بی قرارم و در کاروان عشاقم، بار تو را مستانه میکشم، بی خبر: میکشم مستانه بارت بی خبر. بی خبر از اینکه بار عشقت چقدر سنگین است! «بی خبری» در اینجا یعنی عدم احساس بار و سنگینی، و کاری به وزن و سنگینی نداشتن. میگوید: تنها بار عاشقی را بر دوش گرفتهام و میکشم.
شاید بتوان گفت: بار عاشقی، همان امانت الهی است که انسان بر دوش گرفته و در زندگی و حیات خویش میکشد. آیه شریفه قرآن میگوید: «انا عرضنا الأمانه علی السموات و الارض فابین آن یحملنها فحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا.» این همان بار عاشقی است که خداوند بر دوش انسان نهاده است. است
و به قول حافظ: آسمان بار امانت نتوانست کشید….
این همان باری است که نه آسمان توانست آن را بر دوش بکشد و حمل کند، نه فلک، نه ملک و نه هیچ کس دیگر. مولانا میگوید: آن بار را من مستانه میکشم و بر دوش گرفتهام و مستانه و بی خبر آن را میبرم. تنها منم که این بار را میکشم و: همچو اشتر، زیر بارم روز و شب.
کار شتر بار بردن است و من همان شتری هستم که این امانت را بر دوش دارم و این بار را که عشق توست، روز و شب میکشم و میبرم.
بیت آخر: زان شبی که وعده کردی روز بعد/روز و شب را میشمارم روز و شب
شبی، وعدهای به من دادی و گفتی: روز بعد! وعدهای که دادی، همان زمان نبود، بلکه زمانی بعد بود. از آن زمان که آن وعده را به من دادی، من شب و روز، روزها و شبها را میشمارم. شبها، شبها را میشمارم و روزها، روزها را میشمارم. روز و شب، شب و روزها را میشمارم.
روز و شب را میشمارم روز و شب: بسیار زیبا بیان کرده است. در روز و شب، شب و روز را میشمارم؛ یعنی در روز و شبی واقع هستم و روز و شبی دیگر را میشمارم؛ همان روز و شبی که وعده وصال را در آن به من دادهای.
سلام استاد دینانی! بخشی از مقاله شما در باب حکمت نظری و عملی در آثار سعدی را مطالعه کردم،« در اقصای عالم بگشتم بسی»اقصای عالم اشاره به عالم معناست که نه زمان و نه مکان مفهومی بشکل دنیوی ندارد، بسیآری از شعرای عارف در تکمیل مراحل سیر و سلوک خود شیعه شدند،مثلا حافظ(: اگر آن ترک شیرازی…) این در مکاشفات بوده و آن شخص نه ترک است و نه شیرازی بلکه ولی خداست که حکمت صدرایی را در باب
معاد جسمانی صحیح میداند( این را در عالم معنابشکل خال هندو دیده) و با پیشکش کردن سمرقند و بخارا انتظار دارد که جزء رجعت کنندگان باشد_معارفی که ملاصدرا ،مولوی ،سعدی، یا حافظ به آن رسیده اند با تزکیه نفس و عطش رسیدن به حقیقتی بوده که با عنایت ولی خدا و در ادامه بهره گیری از قرآن و تدبر در آن به حکمت عملی رسیده اند، چنانکه سقراط جوانان را در میدان شهر جمع میکرد و از آنها میخواست خواسته های خود را در قالب الفاظ بیان کنند،شعرای عارف نیز حکمت عملی را در قالب منظوم ارائه دادند که حکمت نظری از آن فهم میشود.( اگر خواستیم کسی را بشناسیم به شرط گفتن حقیقت کافیست خواسته های او را «بصورت مکتوب» بنویسد)، منظور مولوی از شمس تبریزی همان ترک شیرازیِ حافط است که نه ترکست و نه شیرازی_ نکته کفر آمیز صوفیه در باب اتحاد و حلول را مولوی به زیبایی گفته:« اندیشه ات جایی رود وانگه تو را آنجا کشد،،زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو»«قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما،،مفتاح را دندانه شو دندانه شو» یعنی اگر در عالم معنا جایگاه ولی خدا را دیدی طمع نکن و به قضای الهی راضی باش که در اینصورت اگر کلید نشدی دندانه کلید که مقصود یاران ولی خداست،خواهی شد. والسلام