درباره علم حضوری
درباره علم حضوری نمیتوان سخن گفت و اگر دربارهٔ آن سخن بگوییم حصولی میشود. حضور یک تنبه است و خود شخص باید بیابد. دربارهٔ خداوند نیز حصولاً سخن میگوییم و کسی که حضوراً خدا را یافته است، حضورش را نمیتواند بگوید. وقتی دربارهٔ خدا سخن میگوییم، تصورات و ادراکات خود را میگوییم، آیا ادراکات ما خداست؟ ادراکات هیچ کس خدا نیست، اما خدا حضور است. برخی علم حضوری را در عرض علم حصولی میدانند، در صورتی که علم حضوری در طول علم حصولی است. از سوی دیگر، همه علوم به یک معنی حضوری هستند ولی این حضور نیست، حضور این است که خودت را مییابی. با تصور نمیتوانی خودت را بیابی و حضور را نمیتوانی تصور کنی، چون تا تصور کنی حصولی میشود.
اگر علم حصولی نباشد، این که من علم به خودم دارم را نیز نمیتوانم بگویم، اگر علم حصولی نباشد، فقط خداوند بود و هیچ چیز دیگری نبود. ما نبودیم و علم ما نبود و حضور محض مطلق بود. علم حصولی روزی نابود خواهد شد و آنگاه چیزی جز خداوند (حضور محض) نخواهد بود و کمال این است. آیا خداوند علم حصولی دارد؟ حتی به خودش و غیر؟ علم خداوند به خودش و غیر، حضور است. آنگاه کجاست که برای خداوند حضور نباشد؟ آنگاه غیرحضور چیست؟ تا این عالم هست نمیتوان علم حصولی را دور ریخت، مگر اینکه این عالم دیگر این عالم نباشد، آنگاه دیگر این عالم و آن عالم نیست و اصلاً عالم نیست و جز حضور چیزی باقی نمیماند.
حضور به بیان نمیآید مگر به حصول. حضور تَنبُه و آگاهی است و نمیتوانیم درباره آن حکم کنیم و اگر حضور نبود، حصول نبود. حضور منشاء حصول است و حصول در زمینه حضور مطرح میشود. آیا خود حضور، حصول میشود؟ خود حضور، حصول نمیشود، بلکه حصول در مزرعه حضور میروید و در غیر حضور، حصول نمیروید. حصول، حصول است و حضور، حضور است و هیچ کدام تبدیل هیچ کدام نمیشود. پس اگر یافتی، حصول است و حضور نیست. اگر کسی شهود و دریافتی داشت، باید تفسیر شود، چه بسا یک امر متناقضی را بیابد و یا ابلیسی باشد. اگر شهودش را توصیف کرد و عقلانی بود، میپذیریم.
علم حضوری مصرف ندارد و منبعِ مصرف است، منبع فکر است، منبع همه چیز است. علم حضوری منشاء است و مصرف نیست. علم حضوری را نمیتوانیم مصرف کنیم و اگر حضور نداشته باشیم، علم حصولی هم نداریم. علم حضوری منشاء علم حصولی است و اگر حضور نباشد، علم حصولی بیمعنی است. علم حضوری (درباره علم حضوری) را نمیتوانیم مصرف کنیم و تا سخن بگوییم حصولی میشود.
از علم حضوری و درباره علم حضوری نمیتوانیم سخن بگوییم و اکنون نیز به آن اشاره میکنیم و تصوری از علم حضوری نداریم، چون تا تصور کنیم حصول میشود. حضور ما را مصرف میکند نه ما حضور را مصرف میکنیم. آیا ما حضور را مصرف میکنیم یا حضور ما را مصرف میکند؟ حضور نباشد، سخن نمیتوانیم بگوییم، حضور نباشد، اصلاً عالم نیست، حضور نباشد، آشوب است. حتی آشوب را نیز نمیتوانیم بدون حضور تصور کنیم!
در عالم هستی چیزی منحصر به فردتر از من نیست. ضمیر مرجع دارد و ضمیر بدون مرجع نداریم. مرجع ضمیرانت و هو معین است. مرجع ضمیر من کیست؟ هر ضمیری مرجع دارد ولی ضمیر من مرجع ندارد، نه این که نداشته باشد بلکه نمیتوان آن را پیدا کرد. هر چیزی که به آن توجه پیدا کند او میشود، در مشهد حضور من هر چیزی او است. به عبارت دیگر، من از هر گونه توصیفپذیری میگریزد، یعنی تا بخواهیم من را توصیف کنیم، او میشود.
حق تعالی هو است و این اختصاصیترین ضمیری است که به حق تعالی بازمیگردد، در قرآن نیز خداوند خودش را با هو خطاب میکند. هو مرجع دارد و مرجع ضمیر هو خدا است، آیا از مرجع هو تصور مفهومی دارید؟ اگر تصور مفهومی از حق داشته باشیم، آن حق نیست و مفهوم ما از حق تعالی است. حتی معقول من از حق تعالی، حق تعالی نیست، چون معقول ما به ما وابسته است. آیا هو، نشان از غیبت دارد؟ آیا حق تعالی غایب است یا حاضر؟ اگر حق تعالی حاضر است، بهتر است بگوییم انت یا هو؟ انت بیشتر از هو حضور را میرساند. آیا خداوندانت است و مخاطب من است؟
درباره علم حضوری نمیتوان سخن گفت
انت فاصله و غیریت ایجاد میکند. غایب و ظهر و لطیف و …، وصف خداوند است. اَعرف معارف، ضمایر هستند. در این شش معرفه، کدام یک از همه معرفهتر است؟ ضمایر اعرف معارف هستند. در ضمایر هو غایب است و از انت فاصله گرفتیم. ضمیر انا مناسبتر است، به شرط اینکه انا را خودم نگیرم. اگر انا را خودم بگیرم، فرعون میشوم.
گفت منصوری انالحق و برست
گفت فرعونی انالحق گشت پست
فاصله بین اناالحق فرعون و حلاج، فاصلهٔ خدا و شیطان است و این بعیدترین فاصلهٔ ممکنه است. فلسفه اسلامی شرح انالحق حلاج است. ملاصدرا سرانجام به وحدت شخصی وجود میرسد. تمام مساله من است، و همه چیز جز من معلوم است. اگر من نباشد، آنگاه چه هست؟ آگاهی هست؟ و اگر آگاهی نیست، پس چه هست؟ حلاج میگوید:
بینی و بینکانی ینازعنی
فارفع بلطفک انّی من البین
میان من و تو، من نزاع میکند، خداوندا به لطفت، من را از میان بردار. خودم با خودم در منازعه هستم. پس در مشهد حضور من، هر چیزی او است.
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
خود حجاب خودی حافط از میان برخیز
هیچ غیری برای من حاضر نمیشود، پس غیر چگونه برای من حاضر میشود؟ اگر غیر، غیر است، غیر است و غیر که حضور ندارد. پس حضور یعنی چه؟ خودت از خودت غایبی و به یک معنی میتوانی خود را فراموش کنی، ولی ما یک خود نداریم بلکه لایتناهی خود داریم. وقتی من بکوشم که خودها را با مراقبه فراموش کنم، آن کسی که فراموش کننده است، کیست؟ آیا فراموشکننده همان فراموشی است؟ او کجاست؟ او حضور دارد.
این مساله را ابنسینا با انسان معلق حل نموده است. من اگر خودم را فراموش کنم، فراموش کننده خودم هستم و فراموش کننده همان فراموش نیست. این که خداوند در سوره حشر میفرماید: وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ، از آن کسان مباشید که خدا را فراموش کردند و خدا نیز چنان کرد تا خود را فراموش کنند، ایشان نافرمانند. به چه معنی است؟ در آیه نگفته است: نسوا انفسهم بلکه میگوید؛ نسوا الله فانساهما نفسهم، یعنی چون خدا را فراموش کردند، خودشان و خدا را فراموش کردند و تنبه پیدا نکردند.
کسی که فکر میکند میتواند خود را فراموش کند، خودش خود فراموش کننده است. من هر نفس یک خودم، مولانا میفرماید: زین دو هزارن من و ما ای عجبا من چه منم، با هر نفس و هر آن انسان عوض میشود، اما یک من مطلق هست که عوض نمیشود، چگونه میتوان من مطلق را بشناسیم؟ من به هر خودی از خودم برسم، خود مقیدم است، آیا خود مقید مطلق ندارد؟ هیوم میگوید: خود مقید مطلق ندارد. آیا مقید بدون مطلق میشود؟ مقید بدون مطلق محال است و تا قیامت خودم خودم را درک کنم مقید هستم که مطلقی پشت آن هست. عقل میگوید مقید بدون مطلق معنی ندارد.
آیا شناخت حصولی از منهای مقید ناممکن است و چون تا میخواهم من کنونی خود را بشناسم، این من عوض شده است؟ چون آن من مطلق هست، حصول نیز هست. آیا انسان معلق ابن سینا استدلال نیست و تنبه است؟ در آن جا استدلال نیست بلکه ما قبل استدلال است و خود استدلال اعتبار خودش را از آن میگیرد. چون آن هست، استدلال اعتبار دارد و اگر آن نبود استدلال معنی نداشت.
سهروردی میگوید خود استدلال، مکاشفه است و اگر مکاشفه نباشد، استدلال نیست. مقدمات برهان بدیهی است و بداهت آن با شهود اثبات میشود. بحث انکشاف این است که پس از صغری و کبری، نتیجه از درون اینها درمیآید یا در مواجهه با صغری و کبری، بر ما افاضه میشود؟ مفری از شهود نیست و مبنای سهرودی این است که استدلال ظهور، شهود است. برخی شهود را در مقابل استدلال میدانند، آنها توانایی استدلال ندارند و توهمات خود را مشاهده میدانند. اگر شهودی استدلال نداشته باشد، موهوم است و شهود نیز مستدل است و مبنای استدلال شهود است.
کسانی که اهل مشاهده هستند، چه چیزی را میبینند؟ حقیقت دیدنی نیست، بلکه یافتنی است. به همین دلیل درباره علم حضوری نمیتوان سخن گفت. کسانی که دچار اوهام هستند، آیا میپذیرند که دچار وهماند؟ کسی که دچار توهم است، خودش را متوهم نمیداند. میزان برای توهم نبودن مشاهده اهل شهود چیست؟ میزان عقل و مبانی عقلانی است. تنها راه نجات انسان عقل است و خداوند عقل را میزان باورهای ما قرار داده است.
چرا ابن سینا ابتدا به بدن توجه میکند و با کنارهگیری از ماده به نفس میرسد اما سهروردی از حضور به استدلال میرسد؟ ابن سینا چون یک فیلسوف است، از حس شروع میکند تا به عقل برسد ولی در انسان معلق که سمبل تفکر او است از حضور شروع میکند، یعنی اگر انسان حضور نداشت، محسوس و معقول هم نبود. بنیانگذار علم حضوری ابن سینا است و شیخ اشراق دنبالهرو اوست.
آیا در انسان معلق، ابن سینا درک خود را مبتنی بر جسم نمیکند و صحت جسم درک آن خود است؟ ابنسینا که انسان کامل را فرض میکند برای این است که اگر بدن را از ابتدا خلق نکنیم، مجرد هست. ابن سینا میگوید همین انسان اگر معلق باشد و حس نیز نداشته باشد، حضور خود را مییابد و این بدن مانع از حضور نیست و این بدن از شرایط این زندگی است. ملاصدرا میگوید؛ انسان قبل از بدن نفس نیست و عقل است. انسان قبل از بدن مشخصات فردی ندارد و اگر عوارض آن را بگیریم چیزی جز نوع انسان باقی نمیماند که آن نیز عقل است.
«غلامحسین ابراهیمی دینانی»
سخنان در کلاس ماجرای فکرفلسفی در جهان اسلام – اردیبهشت ۱۳۹۴