عاقلان نقطه پرگار وجودند
جناب حافظ میگوید: عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند. این شعر معنایی دارد که شعر خیام «اجرام که ساکنـان این ایواناند / اسباب تردد خردمنداننـد» هم به همانا معناست. همه کسانی که ضدّ عقل هستند و یا بهتر است بگوییم از عقل خوششان نمیآید و میخواهند به چیزی ایمان بیاورند که عقلانی نباشد، به این شعر حافظ و امثال آن تمسک میجویند و می گویند: عقل با اینکه نقطه پرگار وجود است و عاقلان هم به حسب عقل چنین هستند، عشق داند که در این دایره سرگردانند و بعد خیلی راحت و روشن نتیجه می گیرندکه عشق خوب است، ولی عقل خوب نیست!
آنچه مطالعه میکنید، متن برنامه معرفت با بررسی شعر اشعار دیوان حافظ است. جهت مشاهده ویدئو / صوت اینجا بزنید.
این ظاهر بیت حافظ است، ولی او رندی کرده است و آن این است که میگوید: عاقلان نقطه پرگار وجودند. شما می دانید که پرگار روی پای ثابت خودش میایستد و با پای دیگر خودش دور می زند و دایرهای ترسیم میکند. نقطه پرگار در واقع، نقطه ترسیم کننده دایره است. حافظ میخواهد بگوید که نقطه پرگار، دایره هستی را ترسیم میکند. اگر سر پرگار در جای خودش قرار نگیرد، دایره ترسیم نمیشود، حافظ هستی را به مانند یک دایره در نظر گرفته است. همه عرفا هستی را دایره میدانند.
پرگار روی پای ثابت خودش میایستد. نقطه پرگار در واقع، نقطه ترسیم کننده دایره است
یک غیر موحّد و یک ملحد لزوماً هستی را دایره نمیداند. مثلاً در علم و تفکر امروزی هستی دایره نیست، بلکه خط افقی در زمان است و طول دارد؛ طولانی است، ولی آغاز و انجامش معلوم نیست. عرفاء و موحدّین، کلّ هستی را یک دایره میدانند، چون از نقطهای آغاز میشود که پایان هستی، بازگشت به همان نقطه است. هستی پایانی جز بازگشت به حقّ ندارد اگر هستی جلو برود و برود، ولی به بی نهایت نرسد، حقّ به هستی احاطه ندارد. احاطه حقّ به هستی زمانی محرز و ملحوظ شده است که پایان هستی بازگشت به خود او باشد. آن وقت اگر پایان چیزی بازگشت به خودش و آغاز خودش باشد، چگونه اتفاق می افتد و شکل آن به چه صورتی در میآید؟
بی تردید به صورت دایره خواهد بود. اگر چیزی بسیار زیاد و تا بی نهایت پیش برود ولی سرانجام به اصل برگردد، این باید در دو قوس صورت پذیرد که مجموع رفتن و آمدن آن دایرهای را ترسیم میکند که دایره هستی است. از این رو کل هستی از نظر موحّدان عالم و عرفا، به صورت دایره در نظر گرفته میشود و به شکل دایره ترسیم میشود.
اصل هر جسمی این است کروی باشد. بنابراین ذوزنقه، مربّع، مثلّث و دیگر اشکال هندسی، فرع به شمار میروند. جسم در اصل کروی است و شکل در اصل همان دایره است. برای اینکه هر جسمی را که شما در نظر بگیرید، از یک نقطه آغاز میشود؛ جسم اگر از یک نقطه آغاز شود، ولی مانعی در بیرون نداشته باشد و فشاری رویش نباشد و بخواهد که از آن نقطه به طور مساوی حرکت کند، کروی خواهد بود اما اگر با مانعی برخورد کند، چه میشود؟
اما فرض ما بر این است که در آغاز چیزی مانع نیست و جسم میخواهد از یک نقطه به طور مساوی حرکت کند و جلو برود. اگر این اتفاق بیفتد و حرکت به صورت مساوی باشد، جسم کروی خواهد بود. دایره هم به این صورت، شروع از یک نقطه و بازگشت به همان نقطه، حاصلی جز دایره ندارد پس اصل در اشکال دایره بودن و اصل در اجسام کرویّت است.
پرگارِ رسم کننده عالم، عقل است
حافظ به این نکته اشاره دارد که میگوید: عاقلان نقطه پرگار وجودند. وجود، کلّ هستی را از ملک تا ملکوت شامل میشود. وجود، کل هستی است. نقطه این پرگار کجاست؟ این پرگار از کجا شروع میشود؟ پرگاری که کلّ هستی را از ملک تا ملکوت ترسیم میکند، از کجا شروع میشود؟ بی تردید از عقل، در عین حال، نظر حافظ میتواند این باشد که هستی آگاهانه شروع شده است، نه احمقانه. این حرف هم توحیدی است. اگر حافظ غیر موحّد بود این حرف را نمیزد. آغاز هستی هم آگاهانه است.
حافظ میگوید: عاقلان نقطه پرگار وجودند؛ یعنی هستی از عقل شروع میشود یک دور نامتناهی می زند و دوباره به عقل باز میگردد. حافظ در اینجا در واقع برای عقل عظمت خاصّی قائل است. این بیت حافظ، عظمت عقل را نشان میدهد. براساس آنچه حافظ میگوید، چیزی جز عقل وجود ندارد و اساساً همه چیز عقل است. در این ترسیم حافظ، همه هستی ظهور عقل است. اما مصرع دوم مصرعی است که عدهای فکر میکنند که معنای آن برتری عشق است و بی اعتباری عقل. اصل حرف حافظ درست است اما حافظ این را نمیگوید!
در اینجا «سرگردانی» همان مفردی است که محل بحث است. اگر از منظر عشق نگاه کنیم، عاقلان که نقطه پرگار وجودند، در مقام پرگار و قلم دور میزنند. اما این دور زدن صرفاً دور زدن است که به حسب ظاهر سرگردانی است.
حافظ در مقام بیان یک واقعیّت وجودی است. ظاهر عبارت این است که سرگردانی به معنای حیران و ول است، ولی باطن آن ترسیم هستی است و اصلاً جز این نیست و نمیشود! عشق داند که عقل در این دایره سرگردان است، سرگردانی عقل را در این دایره گفتن، ترسیم دایره هستی است. این نشانگر عظمت عقل است و حتی بالاتر از عشق بودن عقل، عشق در اینجا چرخیدن و گردیدن عقل را میبیند.
برتر دانستن عشق، برداشتی سطحی است
عقل در چرخش خودش، هستی را ترسیم میکند و این عظمت عقل است. حالا شما اگر «عاقلان نقطه پرگار وجودند» را که چند قرن از زمان سروده شدن آن میگذرد و چند صد سال دارد، به دست افرادی عادی و اهل شعر و ادب عادی بدهید، فکر میکنید از این بیت چه برداشتی میکنند؟ جز اینکه عقل سرگردان و بدبخت است و عشق است که همه چیز را میفهمد! آنها به این نکته توجه ندارند که عشق بدون عقل اساساً چه میفهمد؟ آیا عشق با عقل میفهمد یا با عشق؟ این چیزی که عرض کردم معنای شعر «عاقلان نقطه پرگار وجودند» است همین معنی را خیام در اینجا بیان میکند و فکر میکنم حافظ تحت تأثیر این رباعی خیّام بوده است.
اجرام که ساکنـان این ایواناند
اسباب تردد خردمنداننـد
خوب حالا میرسیم به رندی خیّام. در اینکه این رباعی رندانه است شکّی نیست. خیام میگوید: اجرام که ساکنان این ایوانند. ایوان یعنی کلّ کهکشان. اجرام هم یعنی کرات و افلاک. قدیم معتقد بودند که کرات میگردند و گردش کرات هم دایره وار است نه افقی. به طور کلّی تمام کرات، بر یک مدار میچرخند و مدار دارند. خود کلمه مدار هم این را نشان میدهد که محل دور است. اینکه کرات همه کرات مدار دارند؛ یعنی دایره وار میچرخند. عبارت «اسباب تردد خردمندانند» این تردد، به معنای این است که اجرام فکر خردمندان را به خودشان جلب میکنند.
میخواهد بگوید که خردمندان با دیدن اجرام و اجسام ساکن در این ایوان، میخواهند بدانند که این مدار چیست؟ و چرا میچرخد و میگردد؟ و از کجا میآیند؟ در این فضای بیکران مقصودشان چیست؟ مقصدشان کجاست؟ حول چه محوری میچرخند و چه کسی آنها را میگرداند؟
هان! تا سر رشته خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند
نفوس فلکی در نجوم قدیم
مدبّر در اینجا معنایی ویژه دارد. خیّام در اینجا مطلب بسیار مهمی را بر اساس هیئت قدیم میگوید. این رباعی به حسب هیئت جدید اشکال دارد، ولی طبق هیئت قدیم «که حافظ و خیّام به آن اعتقاد داشتند» درست است. مدبّر کسی است که تدبیر میکند. همه حکمای ما از جمله خیّام که مشائی و ابن سینایی است. تاکید میکنم تمام فیلسوفان ما معقد بودند افلاک میگردند و نفوس دارند. از این رو میگفتند فلک نفس دارد. مثل انسان که دارای نفس است. انسان وقتی راه میرود، با اراده راه میرود و اراده از آنِ نفسانیّات انسان است. جسم ما اراده نمیکند این نفس ماست که اراده میکند.
قدما معتقد بودند که فلک اول نفسی دارد و فلک دوم نفسی و به طورکلی افلاک نفس دارند. و نفوس فلکی را مدبر فلکی میدانستند. چون نفوس فلکی را مدبر فلک میدانستند، معتقد بودند که نفوس فلکی فلک را میگردانند و این نفوس به افلاک امر میکنند که دایره وار بچرخند و در واقع آنها دایره را میچرخاندند، نه مستقیم و به صورتی دیگر. تمام قراین موجود در رباعی این موضوع را اثبات میکند و خیّام در فضایی که کاملاً مشخص است میگوید: تدبیر نفوس فلکی چگونه بوده است. این تدبیر به گونهای بوده که افلاک را دایره وار بگرداند.
اگر نفس مدبر فلک است و دایره وار میگردد، مقصد این نفس چیست؟
ابن سینا و همچنین خیام در اینجا پاسخی میدهند که بسیار مهم و عجیب است و آن این است که: در مقصود نفس فلکی، مقصودٌالیه و مهروب ٌ عنه یکی است. می دانید که در گردش دایره، هر نقطهای که جلو است، مقصود است و میخواهید به نقطه بعدی برسید، ولی در عین حال مهروب هم هست، چون میرسید و فرار میکنید! بنابراین هم مقصود است هم مهروب؛ یعنی همان چیزی که مقصود است مهروب هم هست.
به عبارت دیگر هم رسیدن است و هم جا گذاشتن. شما در آن شرایط هم میرسید و هم جا میگذارید و عبور میکنید چون مقصود و مهروب بیش از یک چیز نیست و این حرکت، آنگونه که ابن سینا و حکمای دیگر همچون خیام بیان کردند، برای تشبّه به عقول است و تشبّه به خداوند؛ چون کار خداوند آفرینش همیشگی است و آنچه همیشگی است دایره وار است و مستقیم نمیتوان همیشگی باشد و در یک جا تمام بشود و پایان بپذیرد کار خداوند چون همیشگی است، دایره وار است و چون کار خداوند چنین است این کار در عین حال که تشبّه به عقول است، تشبّه به اله است
تعریف حکمت قدیم که گفتهاند: الحکمه تشبّه به اله، از همین جا وارد حکمت شده است و البته می دانید که این یکی از تعریفهای حکمت است و سقراط و برخی حکمای ما تعریفشان از حکمت همین است و می گویند: حکمت، همانندی جستن به خداوند است که لازمه آن قرب به خداوند است. فضای این رباعی، فضایی است بر اساس هیئت قدیم و طبق توضیحی که دادم، خیام در آن حرفی را می زند که ابن سینا و دیگر حکمای قدیم ایران زدهاند و خودش هم در کتابهای فلسفی خودش درباره افلاک گفته است. من بیت آخر این رباعی را که ثقل اصلی معنا و مقصود شعر در آن است، برای شما میخوانم و فکر میکنم با توضیحی که دادهام، شاید هیچ نیازی به توضیح آن نباشد.
هان تا سررشته خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند
سرگردانند در اینجا به معنای در به دری و امثال آن نیست، بلکه به این معناست که میگردانند با تدبیر؛ یعنی دایره وار میگردند. پس ظاهر شعر دربردارنده حیرت و تحیّر اهل خرد است و ناکارآمدی عقل، ولی اصل شعر وباطن رباعی، در مقام توصیف هستی براساس هیئت قدیم است. البته این انتظار چندان معقول نیست که از خیام انتظار داشته باشیم که براساس فیزیک کوانتمی حرف بزند! بنابراین او براساس آن هیئت وفلسفه روزگار خودش مطلبی را گفته است که نه تنها درست است بلکه هیچ معنای مذمومی از آن در نمیآید و در آن اثبات نمیشود که اهل تدبیر سرگردان و بی چارهاند! معنای مجازی سرگردان، در خصوص انسان حیرانی است و بی تصمیمی. ولی معنای لغوی سرگردان، در اینجا مورد نظر خیام است که سرگرداندن است؛ یعنی سر میگرداند.
عشق با زبان عقل، میفهمد و وجود دارد
اگر عقل نباشد، وجود نخواهد بود و اگر هم باشد احمقانه خواهد بود. من بارها این نکنه را گفتهام، حتی در نزاع عقل و عشق من با اینکه چندان قائل به تفکیک نیستم، معتقدم که عشق هم وقتی میبیند و میفهمد، با زبان عقل میفهمد. عشق اگر عقل نداشته باشد، نمیفهمد. آیا عشق بدون عقل میتواند بفهمد؟ آیا عشق منهای عقل میفهمد؟ یا نمیفهمد؟ چه جوابی برای من دارید؟ عاقلان نقطه پرگار وجودند یعنی عقل، اساس است.
عشق تشدید فهم است و تشدید حرکت فهم؛ عشق فهم را تشدید میکند و به عنوان مثال شتاب آن را زیاد میکند. عشق تعیّن دارد، ولی حرکت عقلانی عقل را تشدید میکند. بنابراین عشق، یعنی عقل مشدّد. من عشق را به این شکل معنی میکنم و غیر از این هم چیز دیگری از آن نمیفهمم. ببینید فهم، ملک طلق عقل است. شما فهم غیر عقلانی ندارید. تفسیر عاقلان نقطه پرگار وجودند بیش از اینهاست و کتابها باید نوشته شود.
مادامی که عقل نباشد هیچ فهمی فهم نیست. بدون عقل دیدنها معنایی ندارد. کسی که عقل ندارد ولی همه چیز را میبیند، آیا از دیدنها و مشهودات خودش چیزی میفهمد؟ فرض کنید انسانی دارای چشمهایی تیز است و خوب میبیند ولی عقل ندارد. چنین انسانی، معنای آنچه را که میبیند، میداند؟ خوب چون دیدهها با عقل معنی مییابد، در لمس کردن هم اگر عقل نباشد. فهم اتفاق نمیافتد؛ انسان نمیفهمد که نرمی و زبری یعنی چه! ما همه چیز را تحت سیطره عقل می دانیم و با عقل معنی میکنیم. هیچ چیز بیرون از عقل نیست. هستی در چارچوب عقل برای ما تفسیرپذیر است. شعر خیام هم دقیقاً در این راستا قابل ارزیابی است.
با عرض سلام و ادب خدمت استاد دینانی اینجانب نقطه نظر هایی زیادی راجع به عقل دارم چگونه می توانم با شما ارتباط مستقیم برقرار نمایم
انسان با عقل محدود خود نمی تواند خدا و فلسفه هستی را درک کند و نیاز به عشق دارد. اساس عالم بر پایه عشق بنا شده است. عقل به تنهایی یک حجاب برای سالک محسوب میشود که باید از آن گذر کرده و به وادی عشق برسد.
به به دقیقا با فرمایش شما هم نظرم
عشق بالاترین درجه در هجده هزار عالم هستی را دارد
عشق آتشی ست فزاینده است
زایش کهکشان زاینده است
🕊️🙏🕊️
نقطه ی اغاز هستی عقل است،اما عقل لایتناهی(خداوند،الله،god…)
عقل بشر محدود به معاش و شکلی کوچک از فلک است که در ان،،فهم،نفس،معاش و …بکار رفته است و عشق است که مشدد عقل است و باعث حرکت عقل میشود یعنی عقل را پرو بال میدهد و تشدید میکند حرکت ان را
سلام وقت بخیر ،ممنونم بابت توضیحات
شما میگید عشق بدون عقل نمیتونه تفسیر کنه ،درک کنه ،معنی کنه …اما بیت دوم میگه «عشق میداند»!!!
بیت دوم اشاره کرده که، ولی عشق داند که سر گرداند یعنی: ولی عشق میدونه که سرگرداندد و نقطه پرگار وجود نیستند
اگه بیت دوم در تایید بیت اول می بود جناب حافظ چه نیازی داشت از ولی استفاده کنند
وقتی ولی اوردند یعنی بیت دوم عکس بیت اول هست به نظر بنده این تفسیردرست هست که عاقلان در پیش خود قاضی رفتند و خیال میکنند که نقطه پایه ثابت پرگارافرینش هستی اند در حالی که عشق به انها اعلام میکند نه پایه ثابت بلکه شاخه متحرک دیگر پرگارند که درحال سرگردانی گرداگرد خود به سر میبرند
عقل دو عقل است آن یکی مکسبی که در آموزی درسبی عقل دیگر بخشش یزدان بود چشمه آن در میان جان بود
اول بهتره عقل و عشق را بفهمیم بعداً مقایسه کنیم
سلام..ممنون بابت توضیحتون…به طور کلی حتی اگر شعر رو در نظر نگیریم مطالب خیلی خوبی بود و چیز های زیادی فهمیدم و یاد گرفتم و من رو به فکر واداشت. ضمن تشکر از شما می خواستم بگم من با فلسفه و مفاهیمی که بیان کردید مشکلی ندارم و اگر توی این شعر حافظ کلمه “ولی”
ذکر نمی شد تعریف شما منو متقاعد می کرد اما وقتی حافظ میگه “ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند” داره جلوی مصرع اول ولی و اما میزاره….و می دونیم وقتی استفاده میشه که به شخص می خواد حرفی مخالف حرف قبلی که بیان داشت ذکر کنه یا قید و شرطی براش بزاره یا ….بنابراین حافظ با اوردن ولی می خواسته مزیت برتری برای عشق قائل بشه…………….بازم ازتون تشکر می کنم خارج از بحث مفهوم شعر مطالب زیادی یاد گرفتم …. ممکنه فلسفه شما در این باره درست باشه ….به هر حال دلیل نداره که هر چیزی که جناب حافظ سرودند درست و دارای فلسفه صحیحی باشه.
بسیار عالی بود ، ذهن من رو این شعر خیلی درگیر کرده بود
با سلام. من طرفدار عقل و خرد هستم اما با مفاهیم گنگی مثل عشق دشمنی هم ندارم. بماند که فکر میکنم عقل و خرد هم تنها به ظاهر خوشتعریفند. به هر حال به عنوان یک «حافظْ ناشناس» اولا نظرم اینه که مضمون این شعر روشنه و بهتره قبول کنیم حافظ حداقل در زمان سرودن این شعر «عشق» رو متقن تر از «عقل» دریافته. پس به جای تعبیر پیچیده کردن و تغییر مضمون، بهتر نیست با نظر خود حافظ مخالف باشید؟ نکته دوم اینکه دریافت از راه «عشق» و دریافت از راه «عقل» تفاوت اساسی دارن. «عشق» از جنس یقینه و «عقل» از جنس تردید. پس قیاس کردنشون اصلا جای کلّی بحث داره. در این شعر اصلا شاید هدف برتری دادن یکی بر دیگری نیست، بحث روی کاربرد اونها در یک مسیر خاصّه. در نهایت ممنون از مطلب و اینکه که باعث فکر کردن من به این موضوع شدید.
بسیار عالى
دوستان زیادى بدرستى ولى را دیدن
در تکمیل توضیحات استاد باید بگم ولى؛
ولى بین فلسفه و عرفان است
فلاسفه و مدبران رفتن در عالم ملکوت و کنار رب العرش بجستجو و چکونگى و حکمت خلقت نظاره گر بودن و با سرگردانى افلاک و ابر و باد و مه و خورشید سرگرم شدن
الجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تردد خردمندانند
ولى
عارف از راه عشق و مسیر مخصوص رفت و مقصود که خود خالق بود را با چشم دل دید و در راه برگشت مشاهده کرد که هنوز مدبران سرگرم محاسبه و کشف و حساب و کتاب بودن و در مدار افلاک در حال( دوران) یا بمعنى سرگردان
ولى عشق میداند که سرگردانند
برای اینکه به جوابی در شعر حضرت حافظ برسیم باید اول اشراق را و مراحل مختلف تصوف که به مرحله واصل ختم میشود را بررسی و تحقیق کنیم تا مراحل تصوف را درک نکردیم نمیدانیم به اشراق یا واصل رسیدن چیست .چون از طریق عقل وعلمی هنوز انسان به پیشرفت در ضمینه علوم روانشناسی و علوم اعصاب نرسیده که برای این مزامین شرحی داشته باشه و در آینده با رشد علوم اعصاب و روان شاید به این سوالات جواب میدهد.شایدعشق اشاره به عارف به مرحله وصال رسیده باشد که راه رسیدن به آن مرحله عبور از ذهن یا عقل یا محسوسات است.چون با عقل و ذهن نمیشود به ان مرحله از عرفان رسید.
با سلام و عرض ادب و احترام
این بیت حافظ به دو آیه کریمه از قرآن کریم اشاره دارند
منظور از عاقلان ؛
افکار نوع بشر است در کلیت و میانگین آن
و منظور از عشق محبت حق تعالی که دلیل آفرینش است
اولی نقطه ای از پرگار است که محیط دایره را می کشد و دومی مرکز هستی است که خود حق تعالی است
با این حساب و با توجه به آیات قرآن کریم استفاده از این بیت حافظ برای تقابل عقل و عشق از اساس نادرست است زیرا هردو به یک موجود اشاره نمی کنند
در واقع از نظر ادبی عقل و عشق کنایه است
اولی انسان است و دومی حق تعالی
( البته محبت حق تعالی در ذات اقدس خودش )
سلام و عرض ادب من بانظر شما موافقم در کتاب شیخ بهایی از عقل کل نام برده شده یعنی ذات اقدسیت الهی در اسما حسنی هم ب عنوان عقل اول نام برده شده من تا حالا نفهمیدم چرا معنی بعضی از اسما میشه عقل کل یا عقل اول اما در مسیر سلوک عقل ابزاری جهت روزمرگیه و باید گذر کرد تا ب عشق حقیقی یا آگاهی درونی رسید وآگاهی چیزیه ک مارو ب سوی حق سوق میدهد شاید منظور از عقل در اینجا همون آگاهی یابیداری به سوی مرگ سفید یابی ذهنی باشد که دروازه ای جدید به عالم حقیقت ودر آخر عشق باشد