یونانیان در عقاید و اعمال خود با میانه روی میانه ای نداشتند. هراکلیتوس بر آن بود که «همه چیز» تغییر می کند؛ پارمنیدس در پاسخ گفت که «هیچ چیز» تغییر نمی کند. پارمنیدس اهل الئا Elea بود که در جنوب ایتالیاست. وی در نیمه اول قرن پنجم پیش از میلاد به دنیا آمد. بنا به قول افلاطون، سقراط در جوانی محضر پارمنیدس را که در آن هنگام پیر بود درک کرده و چیزهای بسیاری از او آموخته است. خواه این امر حقیقت تاریخی داشته باشد و خواه نداشته باشد، اینقدر هست که افلاطون از نظریات پارمنیدس متأثر است و این موضوع از جهات دیگری جز دیدار سقراط و پارمنیدس نیز آشکار می شود.
فلاسفه جنوب ایتالیا و سیسیل بیش از فلاسفه ایونی که تمایلات شان عموماً علمی و شکاکی بود، مشرب عرفانی داشتند. ریاضیات، تحت تأثیر فیثاغورس، در شهرهای یونانی نشین ایتالیا بیش از ایونی به ثمر رسید. چیزی که هست، در آن هنگام ریاضیات به اشراق و عرفان آمیخته بود. پارمنیدس از فیثاغورس متأثر شده است، ولی حدود این تأثر به تحقیق معلوم نیست.
فهرست مطالب
شاخصه تاریخی پارمنیدس
چیزی که به پارمنیدس اهمیت تاریخی می دهد این است که یک نوع برهان مابعد الطبیعی پدید آورد که به اشکال مختلف در نظریات همه فلاسفه پس از او تا زمان هگل، و از جمله خود هگل، دیده می شود. غالبا گفته می شود پارمنیدس علم منطق را ابداع کرده است؛ ولی آنچه وی واقعا ابداع کرد علم مابعد الطبیعه مبتنی بر منطق بود.
نظریه پارمنیدس در شعری تحت عنوان «درباره طبیعت» تشریح شده است. پارمنیدس حواس را فریبنده می دانست و همه اشیای محسوس را بدین عنوان که وهم و فریبی بیش نیستند محکوم می کرد. یگانه حقیقت ذات احدیت» است که نامتناهی و نامرئی است؛ و آن، برخلاف آنچه در حکمت هراکلیتوس آمده است، مجموعه اضداد نیست، زیرا که اضدادی وجود ندارند.
چنین پیداست که پارمنیدس می اندیشیده است که فی المثل «سرد» فقط به معنای «غیر گرم» و «تاریک» فقط به معنای «غیر روشن» است. وی «احدیت» را چنان تصور نمی کرده است که ما خدا را تصور می کنیم. به نظر می رسد که وی «احدیت» را به عنوان یک وجود مادی و بسیط می انگاشته است؛ زیرا که از آن به عنوان یک کره نام می برد. لیکن احدیت او را نمی توان تقسیم کرد؛ زیرا که تمام آن در همه جا حضور دارد.
تعالیم پارمنیدس
پارمنیدس تعالیم خود را دو بخش می کند؛ یک بخش «طریق حقیقت» و بخش دیگر «طریق عقیده» نامیده می شود. نکات اساسی آنچه وی درباره طریق حقیقت می گوید، تا آنجا که گفته های او باقی مانده است، از این قرار است:
نمی توان بر آنچه نیست آگاه شوی – این امری است محال. و نیز نمی توانی آن را بیان کنی، زیرا که هر چه بتواند به اندیشه در آید می تواند باشد» «پس چگونه آنچه هست می تواند در آینده باشد؟ یا چگونه توانسته است هست شود؟ اگر هست شده است، پس نیست؛ و نیز اگر در آینده خواهد بود، پس نیست. بدین گونه شدن نابود می شود، و از میان رفتن نیز دیگر به گوش نخواهد رسید. چیزی که می تواند به اندیشه در آید، و چیزی که اندیشه به خاطر آن وجود دارد یک چیز است؛ زیرا نمی توان اندیشه های یافت بی آنکه چیزی باشد که اندیشه بدان بیندیشد»
جوهر و شیره این برهان این است: وقتی که می اندیشید، درباره چیزی می اندیشید؛ وقتی که نامی را به کار می برید، آن نام باید متعلق به چیزی باشد. پس لازم است که هم اندیشه و هم زبان موضوعاتی خارج از خود داشته باشد و چون می توانید در هر زمانی که بخواهید درباره چیزی بیندیشید، و یا از چیزی نام ببرید، پس هر چه بتوانید اندیشیده شود، یا درباره اش سخنی گفته شود، باید در هر زمانی وجود داشته باشد. در نتیجه تغییر و تغیر نمی تواند صورت گیرد؛ زیرا که تغییر به وجود آمدن و از میان رفتن چیزهاست.
در زمینه فلسفه، این نخستین نمونه براهینی است که از اندیشه و زبان گرفته شده و با دنیای واقع منطبق گشته اند. البته این برهان را نمی توان صحیح دانست، ولی ارزش این را دارد که ببینیم چه مایه حقیقت در آن نهفته است
شکل کاربردیتر برهان پارمنیدس
این برهان را می توانیم بدین شکل در آوریم: اگر زبان صرفا مهمل نباشد، کلمات باید معنی داشته باشد؛ و به طور کلی معانی کلمات نباید کلمات دیگر باشند، بلکه باید چیزهایی باشند که خواه ما درباره آن چیزها سخن بگوییم و خواه نگوییم، آن چیزها وجود داشته باشند. حال فرض کنید که، فی المثل، ما درباره جرج واشینگتن سخن بگوییم. اگر در تاریخ شخصی بدین نام وجود نداشت، این نام (ظاهراً) بی معنی می بود؛ و جمله هایی که حاوی این نام می بودند مهمل می شدند. پارمیندس بر آن است که جرج واشینگتن نه فقط باید در گذشته موجود بوده باشد، بلکه به یک معنی باید هنوز هم وجود داشته باشد، زیرا که ما هنوز می توانیم نامش را به طوری که مفید معنی باشد به کار بریم. پیداست که این ادعا حقیقت ندارد، ولی آیا چگونه باید خود را از چنگ این برهان برهانیم؟
بگذارید یک شخص خیالی را برگزینیم، «هملت شاهزاده دانمارک بود» این بیان به یک معنی صحیح است، ولی نه به معنای ساده تاریخی بیان صحیح این است که: «شکسپیر می گوید که هملت شاهزاده دانمارک بود» یا روشنتر از این: «شکسپیر می گوید که یک شاهزاده دانمارکی بود به نام هملت.» اکنون دیگر در این جمله هیچ چیز خیالی وجود ندارد. شکسپیر و دانمارک و لفظ «هملت» واقعی هستند؛ اما لفظ «هملت» در واقع اسم نیست، زیرا که هیچکس واقعا «هملت» نامیده نمی شود. اگر بگویید «هملت نام یک شخص خیالی است»، دقیقا صحیح نگفته اید؛ بلکه باید بگویید «خیال می شود که هملت نام یک شخص واقعی است»
هملت یک شخص خیالی است. «یونیکورن» هم یک جانور خیالی است. بعضی جمله ها که حاوی لفظ یونیکورن اند راستند، و بعضی ناراست؛ ولی در هر دو صورت مستقیما چنان یا چنین نیستند. به این جمله ها توجه کنید: «یونیکورن یک شاخ دارد» و «گاو دو شاخ دارد» برای اثبات جمله اخیر باید به یک گاو نگاه کنید. کافی نیست که بگویید در فلان کتاب نوشته شده است که گاو دو شاخ دارد. اما دلیل اینکه یونیکورن یک شاخ دارد فقط باید در کتابها پیدا شود و در حقیقت بیان صحیح این است: «بعضی کتابها می گویند که جانور یک شاخی وجود دارد که یونیکورن نامیده می شود» همه آنچه درباره یونیکورنها گفته شده در واقع درباره کلمه «یونیکورن» است، و همه آنچه درباره هملت گفته شده در واقع در باره کلمه «هملت» است.
ولی پیداست که ما در بیشتر موارد نه از کلمات بلکه از معانی کلمات سخن می گوییم. و این امر ما را به برهان پارمنیدس باز می گرداند که اگر یک کلمه بتواند به طوری که مفید معنی باشد به کار رود، معنایش باید چیزی باشد، نه هیچ چیز دیگر؛ و لذا آنچه معنای این کلمه است باید به یک معنی وجود داشته باشد.
پس درباره جرج واشینگتن چه باید بگوییم؟ به نظر می رسد که دو راه بیشتر نداریم: یکی اینکه بگوییم او هنوز وجود دارد؛ دیگر اینکه بگوییم هنگامی که ما الفاظ «جرج واشینگتن» را به کار می بریم در واقع درباره مردی که این نام را داشته است سخن نمی گوییم. هر دو صورت مهمل می نماید؛ ولی صورت اخیر کمتر مهمل به نظر می رسد.
فساد برهان پارمنیدس
پارمنیدس چنین فرض می گیرد که کلمات معانی ثابت دارند. این در واقع اساس برهان اوست که پارمنیدس آن را غیر قابل تردید می پندارد. با اینکه در لغتنامه یا دائره المعارف در برابر هر کلمه معنای رسمی نوشته شده که مورد اجماع عام است، حتی دو نفر را نمی توان یافت که یک کلمه را به کار برند و در مغز خود اندیشه واحدی داشته باشند.
خود جرج واشینگتن می توانست نام خود را با کلمه «من» به عنوان کلمه مترادف به کار برد. او می توانست اندیشه های خود و حرکات جسم خود را ادراک کند و لذا می توانست نام خود را به معنایی کاملتر از آنچه برای دیگران ممکن بود به کار برد. دوستانش در حضور او می توانستند حرکات جسم او را ادراک کنند و اندیشه هایش را دریابند. برای آنها نام «جرج واشینگتن» حاکی از چیزی بود که شخصا در عمل دیده بودند.
پس از مرگ واشینگتن آنها بایستی خاطرات را جانشین ادراکات کنند، و این امر متضمن تغییری بود که هنگام بردن نام جرج واشینگتن در اعمال مغزی آنها صورت می گرفت. برای ما که واشینگتن را هرگز نمی شناخته ایم، اعمال مغزی باز تفاوت می کنند. ممکن است ما درباره تصویر می بیندیشیم و به خود بگوییم «آری، آن مرد.» ممکن است بیندیشیم «نخستین رئیس جمهور ایالات متحده» یا اگر ما آدمهای خیلی بی اطلاعی باشیم، ممکن است او برای ما فقط مردی به نام «جرج واشینگتن» باشد. این نام هر چیزی را به خاطر ما بیاورد، اینقدر هست که این چیزها نمی تواند خود واشینگتن باشد؛ چرا که ما وی را هرگز نمی شناخته ایم؛ بلکه آنچه به خاطر ما می آید چیزی است که اکنون نزد حواس، یا حافظه، یا اندیشه ما حضور یافته است. و این معنی فساد برهان پارمنیدس را نشان می دهد.
این تغییر دائم در معانی کلمات، زیر این حقیقت پنهان شده است که به طور کلی این تغییر در صحت و بطلان موضوعی که حاوی آن کلمات است مؤثر نیست. اگر شما جمله صحیحی را در نظر بگیرید که حاوی نام «جرج واشینگتن» باشد، هرگاه به جای این نام بگذارید «نخستین رئیس جمهور ایالات متحده» جمله مزبور قاعدتا صحت خود را حفظ می کند. اما در این قاعده استثنائاتی هم وجود دارد.
پیش از انتخاب واشینگتن به ریاست جمهوری ممکن بود شخصی بگوید: «امیدوارم جرج واشینگتن نخستین رئیس جمهور ایالات متحده بشود»؛ ولی نمی گفت: «امیدوارم نخستین رئیس جمهور ایالات متحده، نخستین رئیس جمهور ایالات متحده بشود» مگر اینکه آن شخص شهوت خاصی به قانون هویت داشته باشد. ولی به آسانی می توان قاعده ای برای جدا ساختن این استثنائات وضع کرد، و در باقی موارد می توان هر عبارت وصفی را که تنها به شخص جرج واشینگتن قابل اطلاق است به جای نام «جرج واشینگتن» نهاد. و تنها به وسیله این قبیل عبارات است که ما دانش خود را درباره جرج واشینگتن به دست آورده ایم.
چرا «هیچ چیز» تغییر نمی کند
پارمنیدس می گوید که چون ما می توانیم آنچه را معمولا گذشته می نامند در زمان حال بدانیم، پس آن چیز نمی تواند در واقع گذشته باشد، بلکه باید، به یک معنی، اکنون هم وجود داشته باشد. پارمنیدس از این مقدمه نتیجه می گیرد که چیزی که تغییر نامیده می شود وجود ندارد. آنچه ما را در خصوص جرج واشینگتن گفتیم به این استدلال پاسخ می دهد. باید گفت که ما، به یک معنی، دانشی از گذشته نداریم. وقتی که انسان چیزی را به یاد می آورد، آن یاد در زمان حال واقع می شود و در عین واقعه ای که به یاد آورده می شود نیست؛ بلکه یاد حامل وصفی از واقعه گذشته است، و برای غالب مقاصد عملی لازم نیست که میان وصف و موصوف قائل به تمایز شویم.
از این استدلال برمی آید که چه آسان می توان از زبان نتایج مابعدالطبیعی گرفت؛ و یگانه راه احتراز از براهین سوفسطایی این است که مطالعه منطقی و روانشناختی زبان را بیش از آنچه حکمای فلسفی بدان پرداخته اند بسط داد.
(هیچ چیز تغییر نمی کند) پذیرفته نشد
نظریه محال بودن تغییر در فلسفه بعد از پارمنیدس مورد قبول واقع نشد، زیرا که این نظریه مهمل تر و بغرنج تر از آن بود که بتواند پذیرفته شود. آنچه از عقاید پارمنیدس تا همین ایام اخیر در فلسفه پذیرفته می شد نظریه بقای جوهر بود. کلمه «جوهر» در آثار گذشتگان نزدیک پارمنیدس نیامده است؛ لیکن مفهوم آن در افکار آنان دیده می شود. فرض شد جوهر موضوع باقی و ثابت محمول های متغیر است، و این فرض یکی از مفاهیم اساسی فلسفه و روانشناسی و فیزیک و الهیات شد، و بیش از دو هزار سال دوام کرد.
شیوا ۱۹ تیر ۱۳۹۷
ببخشیدا ولی بگذارید از دست فلاسفه و متدینین راحتتان کنم، ادمی یک آن داره یک آن که در آن جهان اطرافش تغییر میکند و متدینین میتوانند ازش به همان کنفیکون و یا انقلاب تعبیر کنند. ولی در نهایت خود فرد هیچ تغییری نمی کند. ممکن است تحت تاثیر محیط مجبور به تغییر رنگ ظاهری بشود ولی نهایت درونی و برداشت کلی اش فقط نیاز به تایید نهایی دارد و هیچ تغییری نمی کند.
افشین ۱۸ مهر ۱۳۹۸
پارامنیدس گفته حواس غیرقابل اعتمادن و چیزی ک دارن به ما نشون میدن غیرواقعیه.. ینی همون تغییر ظاهری رو هم قبول نداشت.. و از موارد فساد این برهان بود!
افشین ۱۸ مهر ۱۳۹۸
من اطلاعات آنچنانی درمورد فلسفه ندارم.. ولی خیلی مطالبشون رو دوست دارم.. مطالب این پست هم جالب بود👌👌