داستان پر ماجرای عقل و حسّ

ماجرایی که می خوانید، ماجرای تفکر و اندیشه در بین فلاسفه اصالت عقل و اصالت تجربه است. ما نمی توانیم در جستجوی حقیقت پیش برویم بی آنکه یقین داشته باشیم چه در پیش داریم و چه راهی را باید برویم و اگر به حقیقت رسیدیم چگونه آن را باید بشناسیم. هرگونه روشی که غیر از این در پیش گیریم، طبعا منطقی نخواهد بود. در آغاز دوران فلسفه مشاهده می کنیم که سوفسطائیان دنیای کهن، که حق آنها به خوبی ادا نشده است، مهمترین مساله منطق را دریافته و به آن پاسخ داده اند. آنان می گفتند که معرفت تنها از راه حواس می آید. دوهزار سال بعد از آن واقعه، جان لاک می پنداشت که وی این معنی را در خود دریافته است. پس معیار حقیقت را همیشه در حواس باید دید. حقیقت آن چیزی است که آن را می چشید، لمس می کنید، می بویید، می شنوید و می بینید، آیا از این ساده تر چیست؟

اما این پاسخ افلاطون را خرسند نساخت. او می گفت اگر حقیقت این است، پس حقیقت وجود ندارد. زیرا مردم در شنیدن و بوییدن و چشیدن و لمس کردن و دیدن اشیاء یکسان نیستند. اگر سخن سوفسطائیان درست باشد، پس کودک خردسال و مرد حکیم هر دو به یک سان میزان سنجش حقیقت خواهند بود. افلاطون عقل را تکیه گاه حقیقت و نسبت مفاهیم عقلی را به دیافت های حسی، مانند نسبت فرمانروایان به توده مردم می دانست. هر دو باید توده درهم و برهمی را با ارتباط میان مراکز فرماندهی اداره کنند.

تاریخ پرماجرای فلسفه همواره صحنه برخورد و مشاجره بین اصحاب اصالت عقل و اصالت تجربه بوده است.

مطالب مشابه

ارسطو با او هم عقیده بود و او بود که پیش از همه در جستجوی قوانین استدلال برآمد و از منطق یک علم جداگانه ساخت. هیچ چیز درست نتواند بود مگر اینکه نتیجه یک قیاس کامل باشد. برخی از متفکرین گفتند چنین نیست. زیرا صحت کبری بسته به این است که نتیجه پیش از تشکیل قیاس صحیح باشد. پیش از اثبات اینکه «سقراط حیوان ناطق است» نمی توانید بگویید «هر انسانی حیوان ناطق است» پس استدلال قیاسی همیشه ناقص است.

اپیکور گفت بسیار خوب، پس بگذار تا سخن سوفسطائیان را بپذیریم و تنها دریافت حواس خود را باور کنیم. شکاکان در پاسخ گفتند این نتواند بود. آفتاب به نظر هم چون کدوی حلوایی می رسد؛ آیا در اینجا به دریافت حواس باور کنیم؟ یکی از فلاسفه می گفت که هیچ چیز قطعی نیست و به همین جهت شاگردان وی با آنکه خیلی او را گرامی می داشتند در مرگش گریه نکردند، زیرا نسبت به مرگ استاد یقین حاصل نکرده بودند!

بدین گونه روزگار فلسفه با بازی عقل و حس سپری شد تا آنکه رومیان و یونانیان از صحنه کنار رفتند و اروپا را برای مسیحیت و کلیسا خالی گذاشتند. در این دوران احکام الهی راهبر مردم گشت و انکار حواس خمسه مقدس شمرده شد و سوفسطائیان و اپیکوریان به دست فراموشی سپرده شدند. با آنکه اصحاب اسکولاستیک حقیقت را در انطباق اندیشه با جهان خارج می دانستند، به پیروی از افلاطون و ارسطو در ستایش عقل کوشیدند و گفتند بهترین استدلال، قیاس برهانی است که می تواند از عقیده معین و ثابت فلسفه، جهان موزونی بسازد. مفاهیم را حقایقی دانستند بالاتر از اصوات؛ زیرا اینها امور مادی بوده و آغاز و پایانی دارند، ولی مفاهیم کلی فنا ناپذیرند و اول و آخر و ظاهر و باطن هستند و محسوسات صورت های جزئیه آنها می باشند.

دکارت از فلاسفه خواست که قطعی بودن حواس را انکار کنند و هیچ چیز را جز اندیشه واقعی نشمارند. ولی دنیای جدید دوباره حواس را به تاج و تخت خود برگردانید. پیش قدمان این کار در فلسفه بیکن و در علم گالیله بود. ستاره شناسان قدرت حواس را با ادوات نجومی چندین برابر کردند و فیلسوفان مشاهده را ضامن اندیشه ساختند و برهان را به محکمه استقراء کشاندند. اگر کسی را خواندن منطق ضروری است باید کتاب آلت نوبیکن را بخواند. در آنجا منطق شکوه جنگ تن به تن را دارد و فلسفه شبیه داستان جنایی است که در آن پلیس به دنبال حقیقت گریزپا می گردد. مقدمه کتاب با قطعه عالی حکیمانه ای آغاز می گردد.

انسان هم چون فرمانروا و مفسر طبیعت است. آن اندازه می تواند از طبیعت دریابد که مشاهدات او درباره نظم آن به وی اجازه دهد. بیشتر از آن در نمی یابد و نمی تواند دریابد.

به صدای این زنگ خردمندان گرد هم آمدند و اعلام خطر دوره رنسانس نواخته شد. پس از این دوره باز می بینیم افرادی مانند لایب نیتس و کانت و هگل در حواس شک کردند و گفتند عقل تنها قاضی است که می تواند درباره مدرکات حسی داوری کند. هابز، لاک و میل گفتند که اگر عقل به خود جرات جستجوی حقیقت را در ورای محسوسات بدهد، کار بیهوده ای می کند.

اما کانت گفت ریاضیات از محسوسات جلوتر است و حقیقتی است پیش از تجربه. مجذور عدد پنج، عدد بیست و پنج است و در این حکم نیازی به تصدیق حواس نیست. میل در پاسخ گفت چنین نیست، اگر مجذور دو، عدد چهار است، برای آن است که تجربیات دائمی روزانه ما و تجربه نوع انسان که با وراثت با اسلاف به اخلاف منتقل می شود و حتی عالی ترین براهین ریاضی موقتا نامحقق است؛ تا آنکه به تصدیق حواس برسد. پس از مدتی ایمان به تجربه و ارجاع هر معرفتی به حواس، در انگلستان از میان رفت و از آمریکا سر درآورد.

برتراند راسل منطق را به عنوان علم استدلال کنار گذاشت، از آن علم کامل ترین تجریدات را ساخت و به همراهی پروفسور وایتهد، از حقایق برهانی مجرد از هر تجربه ای بنای ریاضی ساخت و تعریفی را که از حقیقت کرده بود بر آن افزود. به نظر ویلیام جیمز که در دنیایی زندگی می کرد که فعالیت علمی آن تاب هیچگونه تجرید و انتزاعی را ندارد، غموض و ابهام شرط اول فلسفه نیست. وی گفت حقیقت آن است که اثر عملی داشته باشد. به جای آنکه درباره مفهومی از روی اصول اولیه آن حکم کنیم و یا آن را از روی برهان و مبادی خلل ناپذیر استنتاج نمائیم. باید آن را با محک تجربه بیازمائیم و از نتایج عملی آن بپرسیم و صورت اندیشه را از نو به سوی اشیاء برگردانیم.

به عقیده جان دیویی اندیشه مانند دیگر اعضای بدن است. هنگامی می تواند درست باشد که وظیفه خود را کامل انجام دهد. وظیفه اندیشه عبارت است از فهم زندگی و اراده آن. در اینجا سنت تجربی و استقرائی، از نو برای جوانان زنده شد. پراگماتیسم نام جدیدی بر طریقه کهنی از اندیشه گشت و رای بیکن را تایید کرد که می گفت «قانونی که اثر عملی آن بیش تر باشد، در عالم نظر درست تر است» ضمنا پراگماتیسم فلسفه سودجویی بنتام را نیز قوت بخشید که می گفت «سود میزان همه چیز است» شاید بهتر باشد، بگوییم حقیقت گنبدی است از شیشه های رنگارنگ که از هر گوشه آن ترکیبی دگرگون از رنگ ها دیده می شود و شاید هم مخرج مشترک اشتباهات انسانی باشد. با توجه به آنچه گذشت، این نتیجه به دست می آید که تاریخ پرماجرای فلسفه همواره صحنه برخورد و مشاجره بین اصحاب اصالت عقل و اصالت تجربه بوده است.

2/5 - (1 امتیاز)

کلاس آنلاین آموزش منطق از صفر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا