قواعد تعریف هستی چیست؟
وقتی شما از تعریف هستی می پرسید من باید بگویم هستی به یک معنی بدیهی ترین، مفهوم است و روشن ترین چیزی است که ما می توانیم آن را درک کنیم. به یک معنی هم، مبهم ترین ومشکل ترین وحتّی تعریف ناپذیرترین است، یعنی تعریفش ممتنع است و ما نمی توانیم آن را به جنس و فصل تعریف کنیم. چون تعریف چنان که می دانید تعریف به اجلی است. معرِّف همیشه باید برتر از معرَّف باشد. ما چیزی را تعریف می کنیم که ابهام دارد وبا چیزی که روشن تر است ،آن را روشن می کنیم حالا اگر ما خواسته باشیم، هستی را روشن کنیم باید چیزی روشن تر از هستی پیدا کنیم که واضح تر از هستی باشد تا بیاید معرفت هستی واقع بشود. ما در جهان هستی چیزی روشن تر از هستی نداریم. اصلا غیر هستی چیزی وجود ندارد تا بخواهد روشن باشد.
غیر هستی چه چیزی هست؟ وقتی شما از هستی صحبت می کنید، چه چیزی روشن تر از خود هستی است؟ در پرسش از هستی غیر هستی چیست؟ چه چیزی غیر هستی است تا بخواهد روشن یا تاریک باشد؟ غیر هستی، یعنی هیچ و نیستی. غیر هستی در واقع نیست و نیستی نمی تواند معرِّف هستی باشد. هر چند از راه تضاد می توان یک ادراک حاصل کرد. ولی نیستی لزوما معرِّف هستی نیست. پس ما چه چیزی روشن تر از هستی نداریم تا آن را در تعریف هستی بیاوریم. اصلا نداریم نه اینکه روشن تر نداریم.
به همین دلیل تعریف هستی را به صورت منطقی نمیتوان گفت. اما به همان اندازه که قابل تعریف منطقی نیست، به همان اندازه روشن و واضح است. من، هستی را هستم. من، می هستم؛ من خود می هستم. حتّی قبل از اینکه مفهوم بسازم و با آن مفهوم بخواهم هستی را روشن تر کنم، هستم. چون هستم، مفهوم دارم نه اینکه چون مفهوم دارم، هستم توجه می کنید؟ چون هستیم، مفهوم داریم. برای شناخت چیزها، نه اینکه چون مفهوم داریم، پس خود را می شناسیم.
ما می هستیم، ما شأنی از شئون هستی هستیم. اصلا من هستی ام واز هستی خودم، به هستی مطلق می رسم. چون اگر من خودم معنی هستی خودم را ادراک نمی کردم، معنی هستی را ادراک نمی کردم. چون خودمان هستیم می فهمیم که هستی، هست. من هستم پس هستی هست، چون من هستم، اگر ما نبودیم نمی فهمیدیم که هستی هست. من هستم، هستم یعنی: هستنده ام، هستنده بدون هستی معنی ندارد. پس هستی، هست. از این رو، هستی برای ما بدیهی ترین چیز است. چون ما خودمان هستی هستین و می هستیم. من لحظه ای نمی توانم بدون هستیدن باشم. من همیشه هستی و هستیدنم. بنابراین ابده بدیهیات و روشن ترین چیزها از نظر من، هستی است. اما اگر بخواهم این هستی را با مفهومی روشن تر از خودش تعریف کنم، هرگز نتوانم و هرگز توان آن را ندارم.
هستی، تعریف جنس و فصلی و تعریف به اجلی ندارد. به عبارت دیگر: هستی به غیر خود تعریفی ندارد و به خود تعریف می شود. هستی را به غیر هستی نمی شود تعریف کرد. چون غیر هستی، چیزی نیست که بخواهد هستی را تعریف کند. بنابراین هستی خود معرِّف خود است. هستی چگونه معرف خود است؟ از آن رو که هستی در من می هستد. پس من هستم و هستی را می فهمم. هستی خود را به من نشان می دهد. من نمی توانم هستی را به خودم نشان بدهم. هستی خودش را به من نشان می دهد. ما از طریق چیز دیگری به هستی نمی رسیم، خود هستی،خودش را به من نشان می دهد، یعنی: در ما می هستد و ما هستیم.
قواعد تعریف هستی چیست؟
به نظر ما خود هستی، قاعده است. وقتی خود هستی قاعده باشد، یتفرّع علیه قواعد. یعنی قواعد دیگری از آن متفرّع می شود. خود هستی قاعده است. یعنی نظام است و نظم. و نظم هستی، نظم هاست. یکی از قواعد هستی این است که ادراک انسان تا چه اندازه مطابق با هستی است. این خودش یک مسأله است. ادراک ما از هستی ناشی می شود چون اگر هستی نبود، ادراک نبود.
انسان موجودی است، مدرِک، که ادراک دارد. ادراک مدرَک می خواهد. آیا ما می توانیم هستی را بدانگونه که هست، ادراک کنیم؟ این یک قاعده است. اشیاء بدان گونه که هستند، قابل ادراک هستند یا نیستند؟ این هم قاعده است. اگر جهان قاعده مند باشد می توانیم ادّعا کنیم که اشیاء بدان گونه که هستند، برای ما قابل ادراک هستند و اگر هستی قاعده مند نبود، امکان وصول به این نتیجه نبود و هیچ کس نمی توانست به این نتیجه دست بیابد. چون وقتی هستی قاعده مند نیست و قاعده ای در کار نیست و ادراک هم قاعده مند نیست. چگونه می توان ادّعا کرد که می توانیم چیزی را بشناسیم؟ اصلا چگونه می توانیم چیزی را ببینیم؟ چیزی را که می بینیم، بدان گونه است که من می بینم. ممکن است من، اشتباه بکنم و در یک اشتباه سیستماتیک همه چیز را برخلاف ببینم. اشتباه سیستماتیک به این معنا که همه چیز، خلاف آن چیزی است من می بینم. نه اینکه گاه درست باشد و گاه نادرست باشد. البته اشتباه سیستماتیک خودش باز یک نظم دارد. بر این اساس من می خواهم بگویم: بدون نظم، نمی توان هستی را تصوّر کرد. مثل بی معنایی است. پس تعریف هستی را نمی توان بدون قواعد هستی داد.
بی معنایی، غیر قابل تصور است
الان این مسأله مطرح می شود که بی معنایی به چه معناست؟ آیا بی معنا را می توان تصوّر کرد؟ خود بی معنی بودن، خودش یک معناست. بی معنایی را می توان فهمید یا نمی توان فهمید؟ مثلا می خواهیم بدانیم یک جمله بی معناست یا با معناست؟ اگر می فهمیم که این جمله بی معنی است. پس فهمیدن ما که این جمله بی معنی است، خودش یک معنی است. چگونه می توان به بی معنایی رسید؟ همان طور که من به بی معنایی به معنای مطلق کلمه نمی توانم برسم و هر بی معنایی خود یک معنی است. هر بی نظمی هم خود یک نظم است. پس هستی نظم است. وقتی هستی نظام دارد همین مطابقت ادراک ما با واقع، یا به عبارت دیگر: آنچه که می بینیم همان است که من می بینیم. آنچه می چشم همان است که من می چشم، خودش قاعده خواهد بود.
آن وقت از همین قاعده، قاعده های فراوان حاصل می شود. با ادراک کردن و در صورتی که قاعده ادراک را به سامان برسانیم، که ادراک انسان فاعده مند است. یعنی آنچه که من می بینم، بصر ،مبصِّر دارد. سمع من مسموع دارد، هم سمع وجود دارد، هم سامع و هم مسموع. هم بصر هم باصر هم مبصِّر. هم مدرِک هم مدرَک. اگر این انطباق را بپذیریم (که خودش یک فاعده و قانون است) آن وقت می بینیم که من می توانم به قانون علیّت برسم، که من آنچه را درک می کنم، دارای ضوابطی ضروری بین اشیاء است. می بینیم که بین علّت ومعلول، یک رابطه ضروری وجود دارد. به عنوان مثال می دانم که عدد چهار زوج است. زوجیّت عدد چهار یک قاعده است در چهار بودند و به اضافه دو. مساوات دو به علاوه دو با چهار، خودش یک قاعده است و به همین شکل، به صورت مرتب قواعد ریاضی و فلسفی کشف می شود.
اما اصل قاعده این است که آیا ادراک ما قانون مند است؟ و آیا آن چیزی که ادراک می کنیم، چیزی را به ما میگوید؟ آنچه که من می چشم، طعمی است؟ طعم است یا وهم است؟ آنچه که من سرخ می بینم،سرخ است؟ اگر این قاعده مندی را قبول کنیم که بدون قاعده مندی هستی، نمی توان آن را اثبات کرد، در آن صورت در درک من قواعدی وجود دارد. مثل قواعد ریاضی و قواعد فلسفی.