منشأ تفاوتها در عالم، ماهیت است
هنگامی که انسان چشم به روی جهان میگشاید و با موجودات روبرو میشود، بدرستی درمی یابد که آنچه میبیند و به آنها میرسد، هستند؛ ولی یکسان نیستند. نتیجهای که از این دریافت حاصل میشود، آن است که همه موجودات در اصل «بودن» و «هستی» با یکدیگر تفاوت ندارند. بنابراین، یکسان نبودن و تفاوت میان آنها منشأ دیگری دارد که میتوان از آن تحت عنوان «ماهیت» سخن به میان آورد. ماهیت هرچه باشد و هر چیزی که درباره آن گفته شود، خصلت تفرقه و پراکندگی دارد و با توجه به آن میتوان گفت: «فلان موجود نوعی، غیر از موجود نوعی دیگر است.» اگر از ماهیت، صرف نظر شود و ادراک آن برای اشخاص میسر نگردد، سخن گفتن از تفاوت میان انواع موجودات، امکان پذیر نخواهد بود و آنجا که تفاوت میان انواع مطرح نباشد، از تفاوت میان افراد نیز سخن به میان نمیآید. ما چگونه تفاوت را میفهمیم
اگر تفاوت میان افراد، تحقق نداشته باشد، تفاوت میان احوال و اوقات یک فرد نیز تحقق نمیپذیرد. احوال متفاوت یک فرد را در خود همان فرد باید جستجو کرد و تفاوت میان افراد یک نوع نیز در مقایسه با همان نوع معنی پیدا میکند و تفاوت میان انواع موجودات نیز به تفاوت ذاتی ماهیات مربوط میگردد. به این ترتیب، منشأ همه تفاوتها در عالم، ماهیات بوده و اختلاف ماهیات نیز ذاتی شناخته میشود.
چگونه تفاوت را میفهمیم
برای اختلافاتی که در میان ماهیات دیده میشود، دلیل قاطع و برهان محکمی وجود ندارد و کسی نمیتواند بگوید که چرا کبوتر، کبوتر است؟ و کلاغ، کلاغ شناخته میشود؟ حکما گفتهاند و هنوز نیز میگویند که «آنچه ذاتی است، به دلیل و برهان نیازی ندارد» و در آثار آنها این جمله موجود است که «الذاتی لایعلل» یعنی «آنچه ذاتی است، نیازمند علت نیست.»
کبوتر برای کبوتر بودن، دلیل نمیخواهد و کلاغ نیز برای کلاغ بودن خود در انتظار دلیل به سر نمیبرد؛ ولی هم کبوتر و هم کلاغ و هر ماهیت دیگری در عالم، برای موجود شدن و به عرصه هستی قدم گذاشتن، نیازمند علت بوده و بدون جهت و بی ملاک هرگز به وجود آراسته نمیگردد و لباس هستی بر تن نمیپوشد. وقتی ما میتوانیم از پرندهای به نام (سیمرغ) سخن بگوییم و در عین حال در هستی آن تردید داشته باشیم، به آسانی میتوانیم ادعا کنیم که ماهیت یک پدیده، جدای از وجود آن است و در مرحله ادراک و عالم ذهن، غیر یکدیگر به شمار میآیند. اگرچه در جهان خارجی و بیرون از ذهن، هرگز نمیتوان میان وجود و ماهیت یک پدیده تفرقه و جدایی انداخت.
در ذهنمان کدام یک مقدم است… وجود یا ماهیت؟
به این ترتیب در جدا بودن وجود از ماهیت به حساب ذهن و عالم ادراک، جای هیچ گونه تردید نیست و اگر کسی در این باب تردید داشته باشد، از معنی وجود و ماهیت آگاهی ندارد. آنچه به عنوان یک پرسش در اینجا مطرح میشود، این است که اگر وجود یک شیء از ماهیت آن در عالم ذهن و ادراک جدا است، کدام یک از این دو بر دیگری تقدم دارد؟ و اگر هیچ یک از آنها بر دیگری تقدم ندارد، چگونه میتوانند در جهان خارجی و بیرون از ذهن با یکدیگر متحد شوند؟
در پاسخ باید گفت: در عالم ذهن، «ماهیت» معروض است و «وجود» عارض بر آن شناخته میشود. ولی همین عارض و معروض ذهنی در بیرون از ذهن، متحد بوده و جدایی آنها از یکدیگر هرگز امکان پذیر نخواهد بود. آنچه در عالم تحلیلی، ممکن شناخته میشود، در جهان ترکیب و فضای بیرون از ذهن، تحقق پذیر نیست. در عالم تحلیل و ادراک، ماهیت به آسانی از وجود جدا میشود؛ ولی در جهان خارجی و عالم ترکیب، این جدایی تحقق نمیپذیرد و ممکن نیز شناخته نمیشود.
آنجا که علم و آگاهی وجود نداشته باشد، از تفاوت میان وجود و ماهیت سخن به میان نمیآید و آنجا که جدایی وجود از ماهیت مطرح نباشد، از هیچ گونه تفرقه و جدایی دیگر نمیتوان سخن گفت. این به معنی آن است که اساس و منشأ هرگونه تفرقه و جدایی، ماهیت و به تبع آن مفهوم است؛ و ادراک ماهیت و مفهوم نیز از ویژگیهای عقل به شمار میآید.
نکته جالب توجه این که حقیقت عقل از یک سو واحد است و احکام صریح و خالص آن نیز همیشه و در همه جا یکسان است و از سوی دیگر با حکم خود به تفکیک وجود از ماهیت، ریشه درخت اختلاف را در مزرعه جهان می نشاند و به تماشای شاخههای این درخت پربرگ میپردازد. اگر بپذیریم که حکم عقل به جدایی ماهیت از وجود، منشأ همه تفاوتها است، ناچار باید اعتراف کنیم که آنچه درخت اختلاف را در باغ جهان کاشته و به رشد آن کمک رسانده، عقل است و در نتیجه مسئول همه تفاوتها نیز عقل است.
ملاک جدایی وجود و ماهیت در ذهن چیست؟
البته به این نکته نیز باید توجه داشت که عقل در جدایی وجود از ماهیت، آزاد و مختار نبوده و با آنچه یک واقعیت و ضرورت نفس الامری خوانده میشود، روبرو بوده است. عقل بیش از آن که فرمان صادر کند، کاشف از واقعیت امور نفس الامری شناخته میشود؛ و پس از آن که به کشف واقعیت امور دست پیدا میکند، براساس ضوابط و معیارهای واقعی و نفس الامری به صدور حکم نیز مبادرت میکند. عقل هرگز بدون معیار، حکم صادر نمیکند و جالب این که معیارهای واقعی و نفس الامری را نیز خود عقل کشف میکند. آنجا که اشخاص ادعای عاقل بودن دارند و در عین حال به صدور احکام بدون ملاک مبادرت میکنند، باید در ادعای آنها تردید روا داشت و یا لااقل عقل آنها را ناقص و ناپاک به شمار آورد.
به این ترتیب میتوان گفت: آنجا که عقل به جدایی وجود از ماهیت حکم میکند، این حکم دارای ضابطه و ملاک است؛ و ملاک آن نیز یک امر واقعی و نفس الامری شناخته میشود. ملاک واقعی و نفس الامری جدایی وجود از ماهیت در معنی ماهیت نهفته است. زیرا ماهیت از آن جهت که فقط ماهیت است، نسبت به وجود و عدم «لابشرط» است و به هیچ یک از دو سوی هستی یا نیستی نزدیکتر نیست.
در حالی که وجود از آن جهت که وجود است، «لا بشرط» نیست و نقیض عدم به شمار میآید. میان وجود و عدم، هیچ گونه سنخیت و مناسبتی نیست و خصومت و ناسازگاری آنها با یکدیگر ذاتی و ازلی بوده و تا ابد نیز چنین خواهد بود. بنابراین، خصلت ذاتی وجود، خصومت و ناسازگاری با عدم است. در حالی که خصلت ذاتی ماهیت، بی تفاوتی و لابشرط بودن نسبت به وجود و عدم است؛ و این همان معیار جدایی وجود از ماهیت است و عقل نیز براساس همین معیار، در حکم به جدا بودن وجود از ماهیت درنگ نمیکند.
به دیگر سخن: وجود غیر موجود، نامعقول و غیرممکن است؛ ولی ماهیت غیر موجود، امکان پذیر است. وجود به طور ضروری موجود است؛ ولی ماهیت فقط به حسب امکان موجود میگردد. تفاوت میان وجود و امکان، به تفاوت میان ضرورت و امکان باز میگردد.
منشأ تفاوت میان وجود و ماهیت چیست؟
در اینجا این پرسش پیش میآید که آیا تفاوت میان وجود و ماهیت، به تفاوت میان ضرورت و امکان بازمیگردد؟ و یا این که برعکس، این تفاوت میان ضرورت و امکان است که به تفاوت میان وجود و ماهیت باز میگردد؟ کسانی که به موازین منطق پایبندی دارند، می گویند: ضرورت و امکان، همواره به عنوان «جهت» در قضایا مطرح میشوند و جهت قضیه، فرع بر قضیه است. در حالی که وجود و ماهیت در زمره جهات مطرح نمیشوند و جهت قضایا به شمار نمیآیند.
در اینجا دوباره این پرسش پیش میآید: درست است که ضرورت و امکان همواره به عنوان جهت قضایا مطرح میشوند؛ ولی آیا قضیه اصل و جهت آن، فرع آن است؟ یا این که جهت اصل و قضیه در پرتوی جهت، جایگاه خود را پیدا میکند؟ آیا قضیه بدون جهت، همانند جسم بدون بعد است؟ یا این که میتوان از قضیهای سخن گفت که دارای جهت نیست و قضیه مهمله خوانده میشود؟
بزرگان فن منطق گفتهاند: میتوانیم قضیهای داشته باشیم که جهت ندارد و آن همان قضیهای است که «مهمله» خوانده میشود. کسانی که برای جهت بیش از قضیه، اهمیت قائل میشوند، می گویند: در قضیه مهمله و یا «قضیه مطلقه» اطلاق یا اهمال، خود جهت همان قضیه است و قضیه بدون جهت در جهان وجود ندارد. همان گونه که جسم بدون بعد نیز پیدا نمیشود. کسانی که برای جهت در یک قضیه بیش از قضیه، اهمیت قائل میشوند، به اصالت «ساختار» یا «صورت» باور دارند و چنین میاندیشند که بدون «صورت» معنی وجود ندارد و بدون «ساختار» از هیچ بنایی نمیتوان سخن به میان آورد. البته معلوم است که اگر پوست بادام وجود نداشته باشد، مغز بادام موجود نخواهد شد؛ ولی آیا پوست بادام برای مغز بادام است و یا مغز بادام برای پوست بادام در نظر گرفته شده است؟
علت فاعلی یا علت غایی
این سخن در مورد علت فاعلی و علت غایی نیز مطرح میگردد و گفته میشود: آیا فاعل برای غایت است؟ و یا برعکس، این غایت است که برای فاعل در نظر گرفته میشود؟ علت فاعلی و علت غایی از علل وجود شناخته میشوند؛ ولی علت مادی و علت صوری در زمره علل ماهیت قرار میگیرند.
تردیدی نمیتوان داشت که علت فاعلی و علت غایی به عنوان علل وجود، برتر و بالاتر از علت مادی و علت صوری به عنوان علل ماهیت به شمار میآیند. زیرا «وجود» برتر و بالاتر از «ماهیت» است؛ ولی در مورد علل وجود – یعنی علت فاعلی و علت غایی – هنوز این پرسش به جای خود باقی است که آیا علت فاعلی، اصل است و علت غایی فرع؟ و یا برعکس، این علت غایی است که اصل شناخته میشود و علت فاعلی فرعان به شمار میآید؟
بسیاری از بزرگان اندیشه، علت غایی را اصل و علت فاعلی را فرع آن میدانند. در نظر اینان اگر غایت یا علت غایی نبود، علت فاعلی به ظهور نمیرسید. زیرا این غایت است که فاعل را فاعل میکند و به او جنبه فاعلی میبخشد. شاعر حکیم به همین مسئله اشاره کرده و میگوید:
گر نبودی میل امید ثمر کی نشاندی باغبان بیخ شجر
یعنی اگر اندیشه دست یافتن به میوه در انسان پیدا نمیگشت، باغبان درصدد این کار برنمی آمد که درختی را در باغ و یا مزرعه خود غرس کند و پرورش دهد. فاعل آگاه همواره به واسطه دست یافتن به یک نتیجه – که غرض و غایت خوانده میشود- به انجام یک کاری که مقدمه رسیدن به آن غایت و نتیجه است، مبادرت میکند. فاعل آگاه بدون در نظر گرفتن غایت و داشتن غرض، دست به کاری نمیزند و خود را به عنوان فاعل مطرح نمیسازد. بنابراین، علت غایی و علت فاعلی – که از علل وجود شناخته میشوند – بر علت صوری و علت مادی – که از علل ماهیت محسوب میگردند – برتری دارند و در میان علت غایی و علت فاعلی نیز علت غایی از جایگاه برتر و بالاتری برخوردار است.
نظرات