متن برنامه معرفت

معنی بهار ،منتظر بودن تجلی خدا بر گلستان جان آدمی است

مژده ای دل که نوبهار آمد                          کاروانی ز سوی یار آمد

غنچه دارد به لب گل نسرین                     یاس خوش بوی زرنگار آمد

سفره صنع صانع را به چمن                      نقش در نقش بی شمار آمد

چشمۀ جانفزا پی تبریک                          پایکوبان از کوهسار آمد

خرقه را پیر ما به دیر انداخت                   سبزه بوسید و خاکسار آمد

به مناسبت بهار و نوروز

فصل بهار سمبولیک است و در یک فصل از چهار فصل که زیبائی در حس ظاهری است اما در واقع برای شخص سالک و شخص بصیر و آگاه همیشه بهار است و همیشه عالم تازه است یعنی عالم همیشه نو است و هیچ وقت کهنه نیست و هیچ وقت زمستان نیست و همیشه بهار است و چون بهار نو است و جلوه تازه است و شخص سالک همیشه جلوه تازه می بیند،{ کل یوم هو فی شأن } یعنی حق تعالی هر روز در یک شأنی است و این روز هم به معنی شبانه روز ۲۴ ساعته نیست.

 یوم یعنی لحظه یعنی خدا در هر آن و در هر لحظه و در هر نفس و در هر دم و بازدم یک جلوۀ جدیدی دارد و جلوه یک چیزی است که تازه است یعنی حق تعالی از ازل تا ابد دو جلوۀ مکرر ندارد  تکرار در تجلی خداوند نیست. از ازل تا ابد خداوند همیشه در تجلی است و هر تجلی تازه است بنابراین کسی که اهل معرفت باشد و با نگاه توحیدی به جهان هستی نگاه کند همیشه فصل بهار است و همیشه مانند بلبل به آن گل تجلی حق عشق می ورزد و همیشه نغمه خوان است

عارف و عامی و حتی آن کسی هم که اهل معرفت نیست به حس خودش و به چشم خودش درمی یابد که شکوفه ها دارد باز می شود اما برای شخص عارفی که اهل آگاهی توحیدی است هر لحظه بهار است و هیچ وقت جهان غیر بهار نیست همیشه فصل ربیع است برایش و همیشه  جلوه های تازه می بیند و کهنه نمی بیند .

عارفان در دمی دو عید کنند        عنکبوتان مگس قدید کنند

عید هم یعنی عود یعنی بازگشت یعنی نو شدن و تازه شدن . ولی اگر کسی نگاه هستی شناسانه داشته باشد هر دم عالم نو است یعنی فرو رفتن نفس یک عید است و برآمدن نفس عید دیگر است در هر دمی دو تازگی است. و هر چیزی که می رسد تازه تر از گذشته است و اگر کسی هم اهل معرفت نباشد سالی یک مرتبه این نو شدن را در طبیعت بطور آشکار می بیند که آن طبیعت و فصل افسردۀ زمستان عبور کرد و الان فصل بهار و نو آغاز شد جهان جوان شد تو گوئی که پیری از دست می دهد و دور دیگری آغاز می شود یعنی جوانی را از سر می گیرد بهار جوانی است و زمستان پیری است.  تو گوئی طبیعت در زمستان پیر می شود و معلوم می شود این پیر و جوان در جهان تکراری و ادواری است ولی خوب این فعل طبیعت و عالم گیاه و نبات و حیوان است ولی برای انسان آگاه همیشه جوان است و پیر نمی شود و همیشه تازه است و جوانی را اگر تازگی معنی کنیم و تازه دیدن و تازه فکر کردن و تازه زیستن باشد شخص آگاه همیشه جوان است و پیری نیست در شخص آگاه ، آیا حضرت خضر پیر شده؟ خیر و خضر یعنی سبزی و همیشه بهاری و همیشه جوان است و حضرت خضر پیر نمی شود و معلوم نیست کی وفاتش می رسد و چند سال هم زندگی کرده معلوم نیست این خاصیت شخص آگاه است

پس نتیجه گرفتیم که یک معنی بهار اعتدال است و معنی دیگر این است که انسان گلستان جانش منظر تجلی خدا باشد و چون تجلی دائمی است و مراد عرفا همین است.

حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد           علی الخصوص که  پیرایه ای بر او بستند

ضمن اینکه برای اهل معرفت همیشه بهار است و حریف مجلس همیشه دلبری می کند که معشوق است دلبری که همیشه دل می برد یک دلبری است که یک لحظه هایی دل می برد و بعد تمام می شود و محبت هایی هست در این عالم که گاه به نفرت تبدیل می شوند و یا بعد از پیری و یا مردن دلبری تمام می شود و یا تبدیل به ضدش می شود، همه چیز در این عالم ممکن است ولی حریف مجلس ما دلبری اش همیشگی است و چقدر این دل را می برد و چقدر دل زیاد است که هر چه او را می برد باز دل است و هرچه آن دل را ببرد این دل ، باز دل تر می شود .

 همه چیز با رفتن نابود می شود آب وقتی که از کوزه برود تمام می شود اما دل به سوی دلبر می رود و همواره دل است این چه خصلتی در دل است که مرتب او دلبری می کند اما باز هم دل، دل است . سعدی به یک نکته اشاره کرده که دلبری آن معشوق حقیقی کسی که زیبائی مطلق است و همیشگی است اما سعدی رندانه به نکته ای اشاره کرده (علی الخصوص که پیرایه ای به او بستند ) می خواهد بگوید که آن دلبری که همیشگی است در عین حال ملال انگیز و یکنواخت نیست و گاهی شرایطی است که یک پیرایه است یعنی یک زینت است یعنی این دلبری هم یکسان نیست یعنی هر دلبری دوم غیر از دلبری اول است یعنی تکرار در این دلبری نیست در این تجلی تکرار نیست و هر لحظه دلبری یک رنگ تازه ای دارد و در هر آن این دلبری دوم با دلبری آن قبل متفاوت است و زیباتر است. هی زیبا و زیباتر و هی دلبری و دلبری تر و این پیرایه ای که سعدی می گوید خیلی مطلب مهمی را اشاره می کند .

هیچ موجودی در عالم هستی علی الاطلاق در ملک و ملکوت به عظمت دل انسان نیست . نه فرشته نه فلک نه ملک نه دنیا نه آخرت. دل انسان بزرگترین آفریدۀ هستی است و به همین جهت دل انسان جایگاه خداست. گنجایش عظمت حق را هیچ جا ندارد تنها قلب مؤمن است و قلب انسان آگاه است که جایگاه خداست و اصلا” خدا را اگر بخواهیم برویم سراغش کجا باید برویم آیا در آسمانها با تلسکوپ باید دنبالش گشت یا با میکروسکوپ در عالم ذره.

البته همه اینجاها را می شود دید ولی با دید آدمی ،خدا را در دل انسان آگاه باید دید. (القلب المؤمن عرش الرحمان ) قلب حرم الله و مخصوصا” اگر این دل گاهی شکسته بشود انا عند القلوب المنکسر دل انسان عرش رحمان است خدا را در دلها پیدا کن و اگر خواستی به خدا نزدیک بشوی به دلهای مردم آگاه نزدیک شو، خیلی نمی خواهد پرواز کنی به آسمان  یا در اعماق زمین بروی بلکه به دل مردمان آگاه نزدیک شو، به انبیاء و اولیاء نزدیک بشو به خدا نزدیک می شوی هر چه به پیغمبر و مولا نزدیک شوی به خدا نزدیک می شوی. کعبه حقیقی دل انسان است

5/5 - (3 امتیاز)

کلاس آنلاین آموزش منطق از صفر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا