شرق و غرب حقیقت، در کلام ابن سینا
از عالم مفاهیم و تصاویر باید به عالم نظر و تفکر گام برداشت
آنچه مطالعه میکنید متن پیاده شده برنامه معرفت پخش شده در پانزدهم آذرماه ۱۳۹۲ است.
بررسی مسئله غربت انسانی از دیدگاه معرفت شناسی ابن سینا
این شعر زیبا در واقع خلاصهای از رسالهٔ الحکمه المشرقیه ابن سینا است. بارها عرض کردم که ابن سینا در درجه اول یک فیلسوف است ولی یک عارف هم است. کتابهای کوچک ابن سینا، رسالههای متفرقه مثل همین الحکمه المشرقیه، رساله الطیر کمتر خوانده شده، نمیگویم اصلاً خوانده نشده، کمتر خوانده شده و این جنبهٔ معرفتی ابن سینا مورد غفلت واقع شده است. الان مطلبی که بیان شد در رساله الحکمه المشرقیه، و چه شعر زیبایی هم هست، من از بلاد حبیبم نه از دیار غریب. مهیمن همان فرشته است همان عقل فعال است. این کلمه بلاد حبیب و دیار غریب، بلاد که «ب» دارد و دیار که «ر» دارد با غریب.
شهر ما شهر حبیب است شهر عشق است شهر محبت است. ما غریب نباید باشیم و نیستیم اما متاسفانه در غربت گرفتاریم. بلاد حبیب کجاست؟ اولاً خدا محب است چون خدا محب هست، حبیب هم هست. ما از بلاد الهی هستیم. {یحبهم و یحبّونه} خدا محبّ است. صفت و لقب شریف حضرت ختمی مرتبت در میان همه انبیاء حبیب الله است. حضرت موسی کلیم الله است. حضرت عیسی روح الله است و حضرت ابراهیم شیخ الانبیاء، خلیل الله است. حضرت ختمی مرتبت حبیب الله است. حالا ما از دیار حبیبیم و حبیب مطلق و محبوب مطلق و محب مطلق خداوند است. ولی با اینکه از دیار حبیبیم و از دیار غریب نیستیم در واقع، حالا باید ببینیم ما واقعاً احساس غربت میکنیم در این عالم یا نه؟
این یک مسئله خیلی مهمی است، روانشناسها گوش بدهند، انسان شناس ها گوش بدهند. همه کسانی که با هویت آدمی سرو کار دارند نه ظاهر انسان و بدن انسان، هویت آدمی، یک غربتی گویا در انسان هست، غربت که می گوییم نه اینکه از شهر یا کشورش به شهر یا کشور دیگر برود، خب خیلیها میروند و زندگی میکنند اون هم یک نوع غربت هست ولی انسان در این عالم کم و بیش احساس غربت میکند. انسان غم را تجربه میکند. غم یعنی چی؟ انسان غم را میفهمد یعنی چی. حالا بعضیها غمگین را خیلی خوب تجربه میکنند، خیلی غمگیناند، غمناکاند. بعضیها شادند، خیلی شاد و شنگول و سرحالند. ولی چه انسانی را شما میشناسید در عالم که غم را تجربه نکرده باشد؟ میشه یه آدمی را پیدا کنی در کل کرهٔ زمین و به من نشان بدهی که معنی غم را نفهمد و غم را یکبار تجربه نکرده باشد، میشود؟ نمیشه انسان غم را تجربه نکرده باشد و اگر یک انسانی پیدا شود که غم را هیچ وقت تجربه نکرده باشد، من شک دارم که اصلاً آن آدم است یا نه.
حیوانات غمگیناند؟ حیوانات غم دارند؟ مشکل دارند، گرسنه میمانند، مریض میشوند، درد میکشند، بچهاش تلف میشود. همه اینها است ولی غمگین نیست. خب یه سختی داره بعد هم تموم میشود، یا زنده میماند یا میمیرد. جمادات غمگین نیستند. نباتات غمگین نیستند هیچ درختی غمگین نیست. درخت غمگین شما دارید؟ دریای غمگین؟ کوه غمگین؟ حیوان غمگین هم نداریم، حیوانات شادند. تا وقتی زندهاند، زندهاند و وقتی مردند، مردند. غمگین نیستند، غم را تجربه نمیکنند. و هیچ حیوانی هم از غم صحبت نکرده. ولی شما اشعار شعرا، داستانها، رمانها، حکایتها را ببینید؟ کدام داستان، کدام شعر، کدام رمان، کدام حکایتی است که شمهای از غم دورنش نباشد؟ حالا غم سلسله مراتبی دارد، بعضیها غمشان عمیق است و بعضیها غمهای سطحی دارند، البته غم و شادی همیشه توام است نمیخواهم بگویم انسان همیشه غمگین است. شاید اصلاً اگر غم نبود، شادی معنی نداشت. اگر غم معنی نداشت شادی چه معنی میداشت؟ هیچ. به قول شاعر معاصر خدا رحمتش کند، استاد جلال همایی یه غزل قشنگی دارد، میگوید گر غم نبود، چهرهٔ دنیا صفا نداشت شادی نبود و این همه برق و جلا نداشت. غم با غربت، هم غربت غ دارد هم غم. غم بوی غربت میدهد.
حالا چرا انسان غم دارد؟ خب شما یه پاسخ سریع و فوری به من میدید که برای اینکه به آرزوهایش نمیرسد. برای اینکه آرزوها و خواستههایی دارد که به آنها نمیرسد. بله این میتواند منشأ غم باشد. یا یه چیز خوبی داشته از دست داده، غمگین می شه. این جواب درستی است. غلط نیست. اما گاهی ممکن یه آدمی باشه که نه چیزی را از دست نداده، شکست هم نخورده هر چیزی هم خواسته بدست آورده. اما یه همچین آدمی هیچ وقت غم را نمیفهمد؟ حداقل گذشتن عمر که دارد جوانیاش میگذرد و تمام میشود برایش غم میآورد، حداقلش این است که فکر میکند که دارد از دست میرود. حداقلش این است که فکر میکند دارد پیر میشود. حداقلش این است که فکر کند میمیرد. همه چیز دارد به خواستههایش رسیده است. کمبود ندارد، فقر ندارد، بیمار نیست. اما فکر مرگ را ندارد؟ آدمی که فکر نکند که میمیرد، اون چه آدمی است؟ هر آدمی میداند که میمیرد. همین خودش کمی غم میآورد.
غم خصلت انسان است. اینکه شاعر میگوید ” من و غم گفتهها داریم نهانی، صفا بی غم ندارد زندگانی” یعنی اگر غم نبود شادی معنی نداشت اگر اصلاً غم معنی نداشت شادی هم معنی نداشت وقتی شادی معنی دارد که غم معنی داشته باشد. حالا غم را کمش کنیم یا طردش کنیم یا غم را از بین ببریم شادی میآید. شادی میآید جای غم مینشیند. دوباره غم بعدی میآید دوباره شادی بعدی و همین طور غم و شادی با هم تواماند. انسان بین غم و شادی یا درون غم و شادی زندگی میکند. غم مطلق نیست اگر هم غم باشد کم کم خود آن غم شادی آور است. یا غم میرود و شادی میآید. شادی مطلق هم نیست. انسان بین غم و شادی یا در غم و شادی زندگی میکند.
حالا این کلمه غم که میگوید ” من از بلاد حبیبم نه از دیار غریب ” غربت یعنی چه؟ اینها را میخواهم کم کم معنی کنم تا برسیم به نتیجه حرف شیخ الرئیس، ابوعلی سینا. پس انسان غریب است و احساس غربت میکند. حالا چرا احساس غربت میکند؟ انسان در وطنش هم گاهی احساس غربت میکند. برای اینکه انسان به اصل خودش فکر میکند. حیوانات به اصل خودشان فکر نمیکنند، که من کجا بودم، آمدم؟ ولی انسان فکر میکند درسته که من زندگی میکنم در شهر خودم هستم در وطن خودم هستم. اصل من کجا بوده؟ آدم از خودش نمی پرسه از کجا آمده؟ “از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود؟ به کجا میروی آخر، که ننمایی وطنم ” حتی بچهها، بچههای کوچک از مادرشون میپرسند که من از کجا آمدم؟ بچههای کوچک بهتر این سؤالات را میپرسند. انسان وقتی بزرگ شد، اشتغال به کارهای دنیوی پیدا کرد کم کم این سؤالات یادش میرود. یه جایی خواندم در یک حکایت طنزی شیرین بود. یه بچه از مادرش پرسید که: مادر من از کجا آمدم تو من رو از کجا آوردی؟ بچه کوچک بود، حالا این مادر چه توضیحی بدهد که تو از کجا آمدی، بخواهد رحم و نطفه و … را بگوید اینها برای بچه خیلی سنگین بود. بچه پرسید تو برای چی من را آوردی؟ من برای چه آمدهام؟ کجا بودم من؟ مادر یه جواب قشنگی داد. گفت مادر من از وقتی که خودم بچه بودم تو در آرزوهای من وجود داشتی. این خیلی حرف درستی هست. گفت تو نتیجه آرزوهای من هستی.
پس هر انسانی به این فکر می کنه که من از کجا آمدم؟ و به کجا خواهم رفت؟ هیچ انسانی نیست که به مرگ نیندیشد. اصلاً انسان ذاتاً مرگ اندیش است و به مرگ میاندیشد. از خودش میپرسد حالا من مردم چه میشود؟ در جلسه قبل عرض کردیم که بعضیها مرگ را مرز میدانند. بعضیها پایان. حالا چه کسانی که پایان بدانند و چه کسانی که مرز بدانند. در هر دو این سؤال مطرح است که من بعد از مرگ کجا خواهم رفت؟ سؤال قبلیشان این است که من از کجا آمدهام؟ این از افکار اصیل ایران است. هر چه انسان اشتغالات دنیویاش بیشتر باشد این افکار کمتر است. ولی حتی کسی که همیشه مشغول امور دنیویست باز در لحظههایی این فکر به سراغش میآید. حالا چون دنبال اصلش میگردد که من از کجا آمدهام، میخواهد بداند وطن اصلیاش کجاست. وطن اصلی جایی است که شاعر میگوید ” من از بلاد حبیبم نه از دیار غریب ” از دیار و بلاد حبیب آمده و این جا غربت است. حالا چرا اینجا غربت دارد؟ چون همیشه فکر وطن اصلیش است. هیچ وقت انسان فکر نمیکند که وطن اصلیاش این دنیاست. چرا؟ میتونه بگه این دنیا وطن من است. همین جا دل خوش میکنم. همین جا، جای من همین جاست من آمدهام که همین جا بمانم. اما وقتی فکر میکند که اینجا ماندنی نیست، چه کسی فکر می کنه که برای همیشه اینجا ماندنی است. به مجرد اینکه احساس میکند اینجا برای همیشه ماندنی نیست احساس میکند عارییتی است. تا احساس عارییت کرد، غربت آغاز میشود. خب حالا چه کار کند که از این غربت رهایی پیدا کند؟ باید کم کم فکر کند به اون فرشته، به اون سالک و راهی سفر اصلی شود. باید ببیند که اصلش کجا بوده؟ اگر اصلش را پیدا کرد اونموقع کم کم اون غربت یک مقداری درونش کمتر اثر میگذارد. و این از چه طریقی ممکن است؟ فقط از طریق آگاهی.
آگاهی همیشه معاصر است. به یکسری از حرفهایی که میزنیم باید فکر کرد. ما با گذشته معاصر نیستیم. خیلی از قضایا اتفاق افتاده در صد سال پیش، دویست سال پیش، هزار سال و دوهزار سال پیش. معاصر یعنی هم عصر ما، هم زمان ما. گذشته حتی دیروز دیگه هم عصر ما نیست فردا هم هم عصر ما نیست. ما در این لحظه هم عصریم. تنها چیزی که همیشه معاصر ماست، آگاهی است. آگاهی هیچ وقت به گذشته سپرده میشود؟ آگاهی همیشه معاصر است. پس، تنها چیزی که معاصر است و ما را از غربت نجات میدهد، آگاهی است. و حقیقت همیشه میل دارد که از زمان فرا رود. حقیقت در یه برههای از زمان باقی میماند و بعد با زمان تمام میشود یا باقی میماند؟ حقیقت همیشه از زمان فرا میرود. حقیقت همیشه حقیقت است. حقیقت امروز و دیروز و فردا ما نداریم. متاسفانه امروزه می گویند حقیقت امروز، حقیقت دیروز، حقیقت فردا. حقیقت دیروز و امروز و فردا ندارد.
حقیقت برای همیشه حقیقت است. حقیقت دیروز رفته است، حقیقت که رفتنی نیست. حقیقت که برود حقیقت نیست. اصلاً حقیقت، حق، الحق، یعنی پا برجا. یعنی ثابت یعنی لایزال. برای معنی حقیقت معانی متفاوتی ذکر شده است. مطابقت کلام با واقعیت و …. اینها را ما حالا کار نداریم. اما حق ثابت است. بنابراین حق همیشه از زمان فرا میرود. حق از چندین میلیارد سال پیش اگر حق بوده هنوز هم حق است واگر الان حق است و در گذشته هم حق بوده، در آینده هم حق خواهد بود. حق امر فرا زمانی است. آگاهی هم همیشه معاصر است. آگاهی به گذشته سپرده نمیشود. آگاهی یعنی ما آگاهیم که الان چه خبر است. بنابراین تنها راه رها شدن از غربت غربی، حالا چرا می گوییم غربت غربی؟ هم ابن سینا گفته هم شیخ اشراق، غربت را میگوید، قصه الغربه الغربیه. غربت چرا غربی است؟ منظور غرب جغرافیایی هست؟ نه نه اصلاً. ما یک غرب و شرق جغرافیایی داریم، که ما الان در مشرق عالمیم. در مشرق کرهٔ زمین هستیم ما شرقی هستیم. غربیها آن طرف زندگی میکنند که غربی هستند. این یک تقسیم جغرافیایی است. اون غرب و شرقی که در کلام ابن سینا هست و حکمت المشرقین که میگوید. منظورش شرق جغرافیا نیست، منظور شرق و غرب حقیقت است. شرق حقیقت چیست؟ و غرب حقیقت چیست؟ حقیقت از کجا طلوع میکند؟ از اونجا که حقیقت طلوع میکند، اونجا مشرق است. حقیقت مثل خورشید است.
آگاهی، نور است. آگاهی و حقیقت نورند. خورشید اند. از اونجایی که آگاهی میآید و اونجایی که حقیقت ظهور پیدا میکند. گویی خورشید حقیقت طلوع میکند. ” شرق خورشیدی که شد باطن فروز قشر و عکس آن بود خورشید روز ” یعنی مشرق حقیقت. مشرق حقیقت آنجاست که خورشید حقیقت از آن طلوع میکند. و از باطن انسان است. یعنی باطن انسان شرق حقیقت است. و شرق حقیقت وقتی آمد در ظاهر ” این بدن مانند آن شیر علم فکر میجنباند او را دم به دم. ما همه شیران ولی شیر علم حملهمان از باد باشد دم به دم ” وقتی حقیقت آمد در ظاهر، اگر بخواهیم در ظاهر خلاصهاش کنیم، غروب پیدا میکند. حقیقت را نمیشود در ظواهر یافت. چون حقیقت به ظواهر محدود ما خلاصه نمیشود. اگر ما حقیقت را خواستیم در شکل محدود کنیم، غروب میکند. اینجا غروب، مغرب حقیقت است. حقیقتی که لایتناهی است و از مشرق طلوع میکند در یک مفهوم در یک شکل در یک واقعه خلاصه بکند. اینجا غربت است.
اجازه بدهید من در اینجا وارد یک صحنهٔ دیگر بشوم. ما امروز در دنیای هنر زندگی میکنیم، امروز انواع هنرها ظهور کرده است. هنرهای تصویری، نقاشی، گرافیک، سینما، سینما امروز هنر هفتم است. خیلی هنر مهمی است. هر هنرمندی باید متکی به یک نظریهٔ عقلانی باشد. اگر هنرمندی یک نطریه ای پشت هنرش نداشته باشد، هنرش بی ارزش است. یعنی اصلاً هنر نیست. هنر باید متکی باشد بر یک نظر عقلانی. تا اینجا حرفی نیست. اگر هنری اصیل باشد باید متکی به یک حقیقت عقلانی باشد.
اما آیا میشود حقایق عقلانی را در صور خلاصه کرد؟ اونجاست که فاجعه ایجاد میشود. هنر به عالم عقل، به عالم بی نهایت، متکی است. تردیدی نیست. اما اگر بخواهیم عالم حقیقت را، عالم نظر را در صورت خلاصه کنیم، چه کار کردیم؟ ذبحش کردیم یعنی شهیدش کردیم. یکی از مشکلاتی که دنیای امروز دچار غربت غربی شده این است که حقایقی که بی نهایت است از مشرق حقیقت روی گردانیده و در صورتها خلاصه شده. وقتی که در صورت خلاصه شده، اینجا مغرب حقیقت است. این شرق و غربی که ابن سینا و حکما می گویند، شرق و غرب حقیقت را می گویند.
آدم گرفتار صورت محض شد و نتوانست از این صورت به نظر و غیرمتناهی برود اینجا گرفتار غربت غربیه شده است. الان امروز وقتی ما از مطلق گاهی صحبت میکنیم می گویند مطلق یک امر انتزاعی است که ما بافتیم. ببینید چقدر بی توجهند. اینها توجه ندارند که جهان مملو از مطلق است. پس چرا ما به مطلق نمیرسیم؟ برای اینکه ما مطلق را کنار هم میگذاریم و امور را پهلو هم میگذاریم تا پهلو هم گذاشتیم شکل میدهیم در صورت خلاصه میشویم و بعد می گوییم مطلق انتزاعی است. ما از مطلق به مقید میآییم یا از مقید به مطلق میرویم؟ از مطلق به مقید. ببینم مطلق نبود مقید چه معنی میداشت؟ هیچ. مقید همان مطلقی است که ما در یک شکل محدود آن را داریم میبینیم. این بحث مطلق و مقید یک بحث خیلی عمیقی است. و این جنگی میشود بین فلسفه و علم. ببینید الان فیلسوفان به علم یه حرفهایی میزنند، طرفداران علوم می گویند فلسفه دیگر کاربردی ندارد. اصلاً فلسفه به چه دردی میخورد. این انتزائیات و بافتنیهاست. اما اینها توجه ندارند که اگر فلسفه نباشد، علوم نیست.
اگر فلسفه نبود علوم جایگاهی نداشت. اعتبار علوم به فلسفه است. فلسفه یعنی فرا رفتن از محدودیتهای فیزیکی. شرق یعنی فرا رفتن از غربت غرب. ما از شرق و غرب جغرافیایی صحبت نمیکنیم. اینکه ابن سینا رساله مشرقی مینویسد منظورش از مشرق، شرق حقیقت است. والا ما اگر در صورتها خلاصه شویم دچار غربت غرب میشویم. پس سالک یا نفس ناطقه در اثر سلوک درونی به اون اشراق میرسد. که بعداً حکمت الاشراق هم از اینجاست. پس شرق و غرب اقلیمی است که در آنجا خورشید معرفت طلوع میکند. اما نکتهای که نفس ناطقه از فرشتهٔ راهبر سؤال میکند و میپرسد من از آمدهام و به کجا باید بروم؟ فرشته مسیر را به او نشان میدهد، اقلیم شرق را به او نشان میدهد. راه و روش رفتن را یا راه و رسم منزلها را به او نشان میدهد. بعد از او نشانه میخواهد. اما این را در رساله الطیر بیان میکند.
تقریباً سیاق اینها حی بن یقظان بر قصیده عینی است، تمام ما میبینیم که حکیم ابوعلی سینا دارد از لایههای پنهان نفس پرده برداری میکند. درون خود انسان را دارد نشان میدهد. اینکه بهش میگه نشانهاش چیست؟ من چگونه میتوانم؟ گفت شما برو ” تو پای به ره در نِه و هیچ مگو خود ره بگویدت که چون باید کرد” یک نور روحانی میآید و از تو دستگیری میکند. حالا اینها بهانهای میشود که شیخ اشراق بیاید و در آن وادی بدرخشد و کار ناتمام بوعلی را تمام میکند.
خود شیخ اشراق فرموده است که من کارم را از جایی آغاز کردم که شیخ الرئیس ابوعلی سینا کارش را بدانجا پایان رسانده است. یعنی کار خودش را دنبالهٔ ابن سینا میداند، شیخ اشراق. با اینکه بارها این را عرض کردیم که بعضیها می گویند ابن سینا مشائی است و شیخ الرئیس مشرقی است. نخیر، خود شیخ اشراق میگوید که ابن سینا اشراقی بوده است و همین حکمت مشرقیه که عرض کردم معنیاش همین است و باید به شرق حقیقت رسید. شرق حقیقت راهنما، همان خضر راه است همان عقل فعال یا فرشتهٔ وحی است. اینها راهنمای انسان هستند و بی راهنما نمیشود رفت. ولی خب تلاش میخواهد. انسان باید حی بن یقظان، یعنی راه بیفت، یعنی باید نماند. توقف در دیار غربت نمیشود. نباید در دیار غریب ماند باید به بلاد حبیب راه پیدا کنم. این راه رفتن همان سلوک است و رسیدن به حقیقت یا واقعیت.
ببینید این مسئلهٔ واقعیت بارها عرض کردیم، شاید از هر آدمی بپرسی میگوید، من واقع بینم و خودش را هم، حق میداند. کمتر آدمی است که بگوید من بر حق نیستم یا واقع بین نیستم. از هر آدمی بپرس شما واقع بینی؟ میگوید بله من واقعیت را می دانم. ولی واقعیت چیست؟ شاید بدیهیترین چیز باشد. چه کسی شک دارد در واقعیت؟ همه می گویند ما واقعیت را میشناسیم. حالا اگر بپرسیم خب یک تعریفی از واقعیت بدهید، تو که واقعی هستی، واقعیت چیست؟ چه جوابی از مردم میشنوی؟ ممکن است بگوید این میز واقعیت است، بله این میز واقعیت دارد. حالا این میز واقعیت است یا واقعیت دارد؟ واقعیت دارد. این دیوار واقعیت است یا واقعیت دارد؟ واقعیت دارد. کرهٔ زمین واقعیت است؟ یا واقعیت دارد؟ واقعیت دارد. همه اینها واقعیت دارند.
خب خود واقعیت چیست که اینها واقعیت دارند؟ اینها مثال لفظی نیست، بازی با الفاظ نیست. اینها یه واقعیت است. وقتی که من دارم می گویم همه چیز واقعیت دارد این جهان واقعیت دارد. یا جهان واقعیت است؟ پس چرا می گوییم واقعیت دارد؟ پس معلوم میشود واقعیت از جهان وسیعتر است. به همین جهت می گوییم جهان واقعیت دارد. آیا واقعیت همان چیزی است که رخ داده است؟ چه حالا و چه در تاریخ؟ یا اون چیزی که میتوانسته رخ بدهد ولی رخ نداده، آن هم واقعیت است؟
پس تا حالا یه سؤال، آیا واقعیت آن چیزی ست که رخ داد در تاریخ و در حال، الان هست و در تاریخ تحقق پیدا کرده یا اون چیزی که هم میتوانست رخ بدهد اما رخ نداد، اون هم واقعیت است؟ این یه سؤال. یه سؤال دیگر هم دارم، آیا واقعیت آن چیزی است که تا حالا رخ داده و اکنون هست؟ یا اون چیزی است که در آینده هم رخ میدهد، اون هم واقعیت است؟ آنچه در تاریخ تحقق پیدا کرده است واقعیت است. آنچه اکنون هست هم واقعیت است. یک میز هم واقعیت است.
اما آنچه که ممکن بود رخ دهد ولی بنا به شرایطی و بنا به دلایلی رخ نداد. اون هم واقعیت است و آنچه که هنوز رخ نداده و تا ابد رخ خواهد داد اون هم واقعیت است. صحنهٔ واقعیت چقدر وسیع میشود؟ بی کرانه میشود. بنابراین حق داریم بگوییم امور واقعیت دارند، واقعیت نیستند. هر امری واقعیت دارد، واقعیت بی کران است. ولی ما به هر امری اشاره کنیم اون بی کرانه نیست اون کرانمند است. محدود است.
پس حق داریم بگوییم کرهٔ زمین دارد، کهکشان واقعیت دارد. عالم واقعیت دارد. خود واقعیت چیه؟ واقعیت آن چیزی است که هنوز رخ نداده، اون هم واقعیت است. اون چیزی که ممکن بود رخ بدهد واقعیت است و بنا به شرایطی رخ نداد، آن واقعیت میتوانست باشد. حالا ببینید واقعیت چقدر وسیع میشود. {اذا وقعت الواقعه. لیس لوقعتها کاذبه} این آیه چقدر ظریف است. اذا وقعت الواقعه، یعنی آن واقعهای که واقع شد. وقعت فعل ماضی است. لیس لوقعتها کاذبه یعنی آن که واقع شده، کاذب نیست. مسلم است که گذشته دروغ نیست. اونی که در گذشته واقع شده که دروغ نیست. میتواند دروغ باشد؟ واقع شده است دیگر. گذشته رو هم نمیشود تغییر داد، وقایع دیروز، پریروز را میتوان تغییر داد؟ آینده را ممکن است تغییر بدهید شما، گذشته دیگر قابل تغیی نیست. ” اذا وقعت الواقعه ” اما این آیهٔ شریفه فقط گذشته را میخواهد بگوید؟ به چه اشاره میکند؟ به واقعهای که در آینده خواهد آمد. آن را میگوید عظیم است. آیهٔ شریفه به واقعهای که در آینده خواهد آمد و واقعیت است و واقع خواهد شد، دارد اشاره میکند.
در اینجا ممکن است یکی از من بپرسد چرا آیهٔ شریفه در قرآن کریم، چیزی که در آینده عظیم است و خواهد رخ داد، چرا با فعل ماضی بیان کرده، وقعت فرموده. چرا نگفته یقع؟ یقع یعنی واقع میشود، وقعت یعنی واقع شد. چرا تقع نگفت و وقعت فرمود؟ ادبا حرف قشنگی زدند، گفتند: مضارع متحقق الوقوع مانند ماضی است. این تاکید است. این تفسیر از واقعیت زمان را بر میدارد. چون واقعیت از گذشته شروع شده، در حال جاریست، در آینده هم اتفاق می افتد. حتی ممکن بود رخ بدهد و رخ نداده هم واقعیت است. همه جا واقعیت است. گذشته و آینده منتفی است.
بعضی از ادبای مفسرین که در قید گذشته و آینده و گرفتار گذشته و آینده بودند، جوابشان بد نیست. می گویند که مضارع متحقق الوقوع یعنی آنکه حتماً واقع میشود به صورت ماضی بیان شده که تاکید کند که حتماً واقع خواهد شد. یعنی مضارع مانند ماضی. همانطور که ماضی قطعی واقع شده است مضارع هم حتماً واقع خواهد شد. این حرف ادباست. ولی با این بیانی که بنده عرض کردم که اصلاً واقعیت گذشته و حال و آینده ندارد. این دیگر فعل ماضی درش مطرح نیست. حرف قرآن هم همین است و اگر اینگونه تفسیر شود بهتر است، حرف ادبا چندان صحیح نیست {لیس لوقعتها کاذبه. خافضه رافعه. اذا رجت الارض رجا} با بیان ابن سینا هم از زمان حیات مرگ درش تنیده شده است. یعنی در واقع قیامت ما آغاز شده است. ببینید برای بعضی از اولیاء هم اکنون دارند قیامت را میبینند. آنهایی که فرا زمانند. اولیای بزرگ، اون داستان زید بن حارث که ما بارها در موردش عرض کردیم، که حضرت از او پرسید، در مسجد ماه رمضان بوده و در حال شبه چرت بوده، حضرت فرمود: کیف اصبحتَ؟ عرض کرد یا رسول الله اصبحتُ موقناً، در حال یقین. حضرت فرمود علامت یقینت چیست؟ عرض کرد یا رسول لله هم اکنون دارم قیامت را میبینم، جهنم را میبینم، بهشتیها را میبینم. هم اکنون دارم میبینم، صدایشان را میشنوم. این یعنی فرا زمان است.
این است که همیشه حقیقت فرا زمان میرود و در بند زمان باقی نمیماند و آگاهی همیشه معاصر است. ما آگاهی غیر معاصر نداریم. اصلاً آگاهی کهنه نمیشود. آگاهی همیشه نو است و همیشه معاصر است ولی کسی که در چنبرهٔ زنجیر زمان گرفتار است و نمیتواند از قید زمان و مکان خارج شود. خب این همیشه در غربت است. این غربت غربیه همین است. غربت غربیه که شیخ اشراق گفته و ابن سینا شروع کرده، که حکمت مشرقیه نوشته، مشرق حقیقت را میگوید. وگرنه شما در مغرب جغرافیای الان انسانهایی را ممکن است ببینی که اهل حقیقت باشند.
چه بسا افرادی باشند که به مشرق حقیقت راه یافتند، در غرب هم زندگی میکنند. و چه بسا در شرق جغرافیا آدمهایی باشند که همیشه در غربت غرب گرفتارند. اینها شرقشان جغرافیایی است ولی از نظر فکری غرباند. به حقیقت نرسیدند. (میخواهیم که از مظلومیت بوعلی هم دفاع بکنیم) بوعلی از سر تفنن این رسائل را ننوشتند. بلکه حقایق قرآن و احادیث را بلعیده است و ازش جوشیده است. اینجا وقتی اون راهبر ازش سؤال میکند میگه تو حرکت بکن، اون فرشتهٔ روحانی میآید دستت را میگیرد «اذا بلغت به الاراده و ریاضه» همین حرکت هم الکی نیست. ارادهٔ تو، پشتکار تو، خواست تو و ریاضتت ” حداً ” به یک حدی برسد «انت لهو خلصاه من اطلاع النور الحق علیهم» یعنی بعد این یک خلصه ای بهت دست میدهد که اونجا نور حق طلوع میکند. «خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد» که اون نور میدرخشد برای کسی که راه را شروع کند.
اگر راه را شروع کرد نور میرسد. اما اگر نشست و متوقف ماند. آنجا به هلاکت ابدی میرسد و دیگر هلاک است. باید راه را رفت. توقف جایز نیست. نشستن جایز نیست باید راهرو بود. بارها آیات قرآن کریم وعده ” من جاهد فینا لنهدینَّهم سُبُلَنا…” این ” جاهَدَ” یعنی چی؟ یعنی حرکت کن و نشین، تنبل نشو. این درست مطابق با کلام مولاست که فرمود ” قد احیا عقله و الات نفسه ودق جلیله و لطفه غلیظه ” لطفه غلیظه چقدر این کلام زیباست. از غلظت به لطافت رفتن است. این عالم، غلظت است. غلظت ماده است. تاریکی ماده است. باید به لطافت روح و نور و معنا رسید. از غلظت باید به لطافت رفت. لطفه غلیظه، حضرت مولا فرموده است. خب وقتی که ما بمانیم در غلظت در تاریکی میبینیم. بعد هم شروع میکنیم از تاریکی گله کردن. یک حکیمی میگوید بابا اینقدر نشین از ظلمت و تاریکی گله کن و هی بگز تاریک است. پاشو یک شمع روشن کن، کار درست میشود. هی بشین بگو تاریک است! پاشو حرکت کن یک دانه شمع روشن کن. تاریکیها میروند. اون روشنی شمع آگاهی است.
شیخ سهروردی در کتاب “غربت غریب ” ایشان هم از رمز حبوط انسان تا عروجش دارد سخن میگوید. و اینجانب در کتاب شعاع اندیشه و شهود در فلسفهٔ سهروردی این مسئله بیان شده است که راه رهایی انسان از غریبستان وجود را به انسان نشان میدهد.
اگر انسان غریب بماند، آفاتی هم دارد و اون اینکه انسان را از خود بیگانه میکند و از خود بیگانگی هم یه تاریکی و ظلمت محض است و بیچارگی میآورد.
شاید مراد خود سهروردی هم همین باشد. تنها غربت وجودی نیست. غربت اجتماعی، غربت سیاسی، غربت اخلاقی، اصلاً عالم در غربت فرو میرود. وقتی آدم خودش در باطن خودش را غریب دید، عالم در غربت فرو میرود.
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم روم به شهر خود و شهریار خود باشم
پیاده سازی متن برنامه معرفت ۱۵ آذر ۱۳۹۲: خانم ریحانه علیشاهی
باسلام وعرض ادب خدمت استاددینانی وآرزوی سلامتی برای ایشان.
واقعیتش من چندسالیه واقعابی قرارم وراهی برای رسیدن.سوالات متعددی دارم ولی براآموزش فلسفه دوس ندارم برم حوزه.آیاراه دیگه هست.ضمناخیلی خوشحال میشیم استادیه راه ارتباطی بذارن وماازحضورایشان
نهایت استفاده روببریم.واقعاخسته شدم.ممنون
با سلام خدمت مدیریت محترم سایت
کمال تشکر از خدمات شما را دارم
بنده هم سوال مشابهی مانند خانم fatemeh دارم که ممنون میشوم پاسخ را به بنده نیز عرض فرمایید
با احترام
در پناه حق باشید
دوست عزیز واغعا از خوندن خط به خط این جملات لذت برم … از خانم علیشاهی هم ممنون از زحمتشون … راستش من تا حدوی با فلسفه هایدگر و آثار فروید آشنایی دارم درحد مقدماتی ….اما با خوندن این مطالب الان متوجه می شم که چقدر در مورد فلاسفه خودمون بی توجه بودم …. از استاد کمال تشکر رو دارم …
با سلام . لطفا پاسخ به سوال دوستان مبنی بر راهی برای اموزش فلسفه را برای اینجانب نیز ارسال کنید با تشکراز مدیریت سایت