آبگوشت علی نقلی
«شرح اسم» عنوان کتاب زندگینامه رهبر معظم انقلاب از سال ۱۳۱۸ تا ۱۳۵۷ است که توسط هدایت الله بهبودی به رشته تحریر در آمده و توسط موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی به چاپ رسیده است. البته این کتاب اولین بار همزمان با برگزاری نمایشگاه بین المللی کتاب تهران رونمایی شد؛ اما به دلیل وجود برخی اغلاط تاریخی، توزیع آن متوقف شد تا اینکه مدتی قبل پس از برطرف شدن اغلاط، چاپ و در اختیار علاقه مندان گرفت. آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخش بیست و سوم این کتاب درباره دکتر دینانی و سیدعلی خامنه ای است.
آبگوشت علی نقلی
در این دوره شیخ حسین ابراهیمی دینانی، هم غذا و هم درس فلسفه سیدعلی بود. این دو، اتاق های جدا داشتند اما وعده های غذایی را با هم می گذراندند. به همین جهت یک شب هوس کردند در دکان علی نقلی آبگوشت بخورند. آبگوشت علی نقلی ۱۳ ریال تمام می شد اما این دو می دانستند که باید با یک پرس آبگوشت سیر شوند. آمدیم دم پیشخوان که پول بدهیم، من هر چه توی جیبم پول بود درآوردم. او هم دست کرد هر چه توی جیبش بود درآورد. خوشبختانه ۱۳ ریال علی نقلی بین این دو جیب به نحوی تقسیم شده بود. آن شب، طلبه جوان، با کلنجار این فکر که اگر بخوابد و غسلی بر او واجب شود، پول حمام فردا را از کجا باید بیاورد، به صبح رساند.
صبح بی صبحانه
فردا صبح، آسوده از حادثه ای که پیش نیامده، به طرف اتاق آقاشیخ حسین رفت. هم غذای او در حال ور رفتن با سماور زغالی برای آماده کردن چای صبحانه بود. سیدعلی دست خالی و بدون سنگک در حال نزدیک شدن به اتاق شیخ حسین بود. صبح معمول مان این بود که او توی اتاقش که سماور داشت، چای درست می کرد و من هم می رفتم یک دانه نان و یک سیر پنیر می گرفتم، می رفتم توی اتاق او با همدیگر صبحانه می خوردیم.
هزینه نان و پنیر را یک هم غذا می پرداخت و مخارج چای و قند را، هم غذای دیگر. شبهای بلند زمستان از یک سو و مطالعه، یادداشت و پاکنویس درسهای روزانه از طرف دیگر، گرسنگی صبح های سیدعلی را دوچندان می کرد. نماز صبح و قرآن سحرگاهی را با همین حس می خواند و پس از خرید نان و پنیر راهی اتاق شیخ حسین می شد. آن روز صبح می خواستم طبق معمول بروم نان بگیرم. یادم آمد که پول نداریم. این جا بود که به فکر کاسه های ماست افتاد. این کاسه ها قیمت داشت. شش ریال می دادند و ماست پنج ریالی را می خریدند. یک ریال اضافی را برای کاسه می پرداختند. گرو می گرفتند. گاهی ۵-۶ کاسه جمع می شد و خودش پولی بود… دیدم نه، کاسه ماست… هر چه بوده… داده ایم به آقا شیخ حسن بقال و پولش را گرفته ایم و خورده ایم.
وقتی رسید، آقاشیخ حسین با اشاره دست و صورت به او فهماند که نمی خواهد هم اتاقی اش (آقا احمد) بفهمد که آه در بساط ندارند و از صبحانه خبری نیست. شیخ حسین نقش آماده کردن صبحانه را بازی می کرد تا پیش هم اتاقی اش آبروداری کند. آقا احمد که از حضور بی نان و پنیر سیدعلی در آنجا متعجب شده بود، تعارف کرد که بر سر سفره او بنشینند و صبحانه بخورند. گفتم: نه میل ندارم
در این هنگام صدای شیرفروش مدرسه حجتیه بلند شد که آی شیر … شیر. شیخ حسین که همچنان در فکر آبروداری و پوشاندن بی پولی خود و رفیقش بود با صدای بلند از سیدعلی پرسید که شیر می خوری؟ من فکر کردم … فرجی شده یا با شیرفروش حساب دارد، یا یک دفعه یادش افتاده که مثلاً پنج ریال توی جیبش دارد و می شود مقداری شیر بگیرد. سیدعلی هم مشتاقانه با صدای بلند پاسخ داد که آری، می خورم، بخر. یک وقت دیدم از پشت شیشه، بدون صدا با دست اشاره می کند که بگو نه، بگو نه … [من که فهمیده بودم همه اینها برای آبروداری نزد هم اتاقی اش است] حرف را برگرداندم و گفتم نه شیر نمی خواهم. بیا چای بخوریم
آن روز این دو هم غذا، گرسنه، کتاب ها را زیر بغل زدند. یکی به درس آق اشیخ مرتضی حائری رفت و دیگری به دنبال درس و بحث خودش. سیدعلی پیش از ظهر هر روز به اتاقش می آمد و کتاب های مجالس درس استادان خارج را می گذاشت و کتاب اسفار را برمی داشت که برود به درس علامه طباطبایی. وارد اتاق شد؛ دید سنگکی تمام قد روی کرسی افتاده؛ انگار با او حرف می زند. این نان تازه، فواره هوس و اشتهای سیدعلی را باز کرد.
غفلت کردم که این نان سنگک مال کیست. از بس گرسنه بودم، دست [بردم] و یک تکه کندم و گذاشتم دهانم … وسط جویدن یک دفعه یادم آمد که این نان مال کیست که من دارم می خورم؟ دهانش از حرکت ایستاد. شاید برخی از هم اتاقی ها راضی نبودند . تکه نان جویده را با حسرت از دهان بیرون آورد و انداخت توی سطل آشغال.
ظهر بی ناهار
در جلسه درس اسفار علامه، شیخ حسین را دید و از موقعیت شکمش پرسید. او نیز همچنان گرسنه بود. پس از پایان درس، به امید از راه رسیدن ناهار، راهی مدرسه حجتیه شدند. در این فکر بودند که در خانه کدام رفیق را بزنند؟ کدام یک پذیرای آنها می شود؟ درباره دوستان میهمان پذیر و میهمان گریز مشورت کردند. اسامی یکی پس از دیگری خط خورد تا این که رسیدند به نام سیدجعفر موسوی اردبیلی. آقاسیدجعفر از دوستان نزدیک به شمار می رفت و سوابق او نشان می داد که از پذیرش دو دوست گرسنه ابایی ندارد. در همین هنگام دیدند که آقاسیدجعفر از در بزر گ مدرسه حجتیه وارد شد. چشمش از دور به سیدعلی و شیخ حسین افتاد. دست تکان داد. نزدیک تر که شد؛ گفت: آمده ام امروز [ناهار] میهمان شما باشم! و ادامه داد: کوکب سلطان را از خانه بیرون کرده ام. به شوخی زنش را کوکب سلطان می خواند.
معلوم شد آن زوج هم چیزی برای خوردن نداشتند. سیدجعفر زنش را فرستاده خانه خواهرش و خودش را دعوت کرده که میهمان دوستانش باشد! تا جایی که گرسنگی اجازه می داد خندیدند. خلاصه سه نفر شدیم. گفتیم بیا سوته دلان گردهم آییم. سه تا گرسنه بی پول. واقعاً درمانده بودیم که چه کار کنیم، اما نگرانی به معنای اضطراب نداشتیم. در این بین سیدکمال شیرازی پیدا شد. سیدکمال دوست نزدیک سیدعلی بود. رفقا از سیدعلی خواستند که برود و از او پولی قرض کند. آمدم پیش آقاسیدکمال و گفتم…مقداری پول داری به ما قرض بدهی؟ احتیاج دارم. لابد از دل بزرگ او باخبر بود. سیدکمال دست کرد تو جیبش و حدود ۷۰-۸۰ تومان پول درآورد و گفت هر چه می خواهی بردار. سیدعلی ۲۰ تومان آن را برداشت. لحظاتی بعد سه طلبه، هروله کنان در حال خروج از مدرسه بودند تا خود را به چلوکبابی برسانند.
با عرض سلام و عرض ارادت خدمت حضرت استاد حقیر از سال ۷۸ با پخش یک سخنرانی از تلوزیون کلام و بیان استاد را بسیار مفید دیدم و از همان وقت کتابهای ایشان را مطالعه کردم واز اول برنامه معرفت آنها را جمع کرده و به دوستانم هدیه می دهم تااز فایلهای صوتی استاد بهره مند شوند از دست اندرکاران سایت بسیار سپاسگذارم امید وارم فالهای صوتی کلاسهای درس استاد را در اختیار علاقه مندان قرار دهید در یک کلام بنده آقای دکتر را خیلی دوست دارم و امید وارم روزی از نزدیک زیارتشان کرده و از انفاس قدسیشان بهره مند گردم.خداوند عمر طولانی به ایشان عطا فرماید.