قاعده هر متحرک به محرک نیازمند است که نیازمند بودن هر موجود متحرک به یک محرک را اثبات میکند، از جمله مطالبی است که بدون هیچگونه تردید باید آن را به ارسطو، فیلسوف بزرگ یونان، منسوب نمود.
یعقوب بن اسحاق کندی، نخستین فیلسوف اسلامی و مترجم آثار ارسطو، در آثار خود این قاعده را مطرح کرده و آن را از ارسطو دانسته است در بسیاری از کتب فلسفی دیگر نیز اثبات محرک اول را به ارسطو نسبت دادهاند. توجه مخصوص ارسطو به مباحث حرکت و اثبات محرک اول را باید معلول محیط فکری و فلسفی پیش از وی بدانیم. در حقیقت میتوان ادعا نمود که توجه مخصوص به مسائل حرکت در فلسفه ارسطو، یک سنتز است از دو مرحله تز و آنتی تز که پیش از آن وجود داشته است. دو مکتب فلسفی پیس از ارسطو، که در فلسفه وی مؤثر واقع شدند، عبارتند از:
- مکتب هراکلیتوس
- مکتب برمانیدس
مکتب هراکلیتوس
مکتب هراکلیتوس عالم را به رودی تشبیه میکند که همواره روان است و یک دم مانند دم دیگر نیست و ثبات و بقا را منکر است و میگوید: هرچه را بنگری به یک اعتبار هست و به یک اعتبار نیست. به هیچ چیز نمیتوان گفت «میباشد» بلکه باید گفت «میشود» شدن، نتیجه کشمکش اضداد است و به این سبب جنگ در عالم، ضروری است و همواره کشمکش، اجزاء عالم را باهم سازش و توافق میدهد و اضداد برای یکدیگر لازمند. ولی باید همواره درحال اعتدال و تناسب بمانند و همین که یکی از حد اعتدال خارج شد، عدل عالم او را به مقام خود بر میگرداند. زندگی یکی، مرگ دیگری است و عدم این مایه وجود آن است و نیک و بد، مرگ و زندگی و هستی و نیستی در واقع یکی است و خواص اشیاء و اختلاف آنها اعتباری است
هراکلیتوس چون بی قراری و بی ثباتی را اصل هر چیز دانسته و فلسفهاش بر این پایه بوده و در ناپایداری امور اصرار میورزیده، قهراً از مردم کناره جویی داشته و دنیا را به چیزی نمیگرفته و در نتیجه، وی را از حکمای گریان خواندهاند. اما مکتب فلسفی برمانیدس، که از معتبرترین حکمای باستان است، برخلاف فلسفه هراکلیتوس است. وی به وجود معتقد است و تغییر و تبدیل و حرکت را به کلی خطا و غیر واقع میپندارد و معتقد به سکون و دوام و ثبات است. میگوید: وجود نه آغاز دارد و نه انجام، چه اگر آغاز میداشت ناچار باید فرض کنیم یا از وجود برآمده یا از عدم، اگر از وجود برآمده پس زاده خود است و حادث نیست؛ اگر بگویید از عدم ناشی شده، عقل از قبول آن امتناع دارد؛ و همچنین انجام یعنی مرگ و فنا و تغییر و تبدل ندارد. زیرا انتقال از وجود یا به وجود است یا به عدم. اگر به وجود است، پس تغییر نکرده و نابود هم نشده است. انتقال به عدم را هم عقل از قبولش امتناع دارد. و نیز برای وجود، حرکت قائل نیست. زیرا حرکت ناچار در مکان باید واقع شود و مکان یا وجود است یا عدم. اگر وجود است، پس حرکت وجود در او حرکت در خود است، یعنی سکون است. و اگر عدم است، پس حرکت ممکن نیست. چه حرکت در مکان باید بشود. پس وجود، ازلی و ابدی و ساکن و پایدار و قائم به خود است.
مکتب برمانیدس
فلسفه برمانیدس را در قول به سکون و اینکه حرکت حقیقت ندارد، شاگردان وی مانند زنون فیلسوف الئایی، به حد کمال رسانید و برای اثبات مدعای برمانیدس براهینی اقامه کرد؛ از جمله برای اثبات اینکه حرکت حقیقت ندارد و خلاف عقل است، میگوید: اگر حرکت واقعیت داشته باشد، انتقال از یک نقطه است به نقطه دیگر. پس هرگاه میان آن دو نقطه، خطی فرض کنیم البته میتوان آن را نیمه کرد و آن نیمه را میتوان نصف کرد و هم چنین در این تنصیف هرقدر پیش برویم باز آن قسمتی که باقی میماند میتوان نصف کرد و نهایت ندارد. پس آن خط اجزاء بی شمار دارد و جسم متحرک از همه آن اجزاء باید گذر کند وگذرکردن از اجزای بی شمار مدت نامتناهی لازم دارد. بنابراین آن جسم هیچگاه به نقطه مقصود نمیرسد. پس عقلا ثابت شد که حرکت باطل است.
این استدلال را به این ترتیب نیز بیان کرده است که اَخیلس (در افسانههای یونان به سرعت و شجاعت معروف است) که چابکترین مردم است، هرگاه در دنبال سنگ پشت که یکی از کندروترین جانوران است برود، به قاعده عقلی هرگز نباید به او برسد. زیرا در مدتی که اَخیلس مقداری راه طی کرده سنگ پشت نیز مسافتی پیموده است و اَخیلس باید آن مسافت را هم طی کند. و نیز میگوید: هرگاه تیری از کمان پرتاب کنیم برحسب ظاهر روان میشود؛ اما در واقع ساکن است. زیرا در هر «آن» که آن را به نظر گیریم، قسمتی از فضا یا مکان را شاغل است و شاغل بودن مکان جز سکون چیزی نیست و در آن نمیتوان تیر را غیر شاغل مکان فرض کرد. پس هیچگاه نمیتوان آن را در حرکت دانست.
کدام یک از این دو مکتب، مطابق با واقع است؟
با توجه به آنچه گذشت، معلوم میشود که پیش از ارسطو درباره حرکت دو مکتب کاملاً متضاد وجود داشته است که یکی حرکت را اصل و اساس جهان میدانسته و دیگری حرکت را موهوم و امری باطل میپنداشته است. در این صورت این پرسش مطرح میشود که کدام یک از این دو مکتب حقیقت و مطابق با واقع است؟ این پرسش، هر متفکر کنجکاو از جمله ارسطو را به کوشش و بررسی وا میدارد که آیا حرکت چیست و اقسام آن کدام است؟
ارسطو انواع حرکت را مورد بررسی قرار میدهد و مهمترین نوع حرکت را در کون و فساد میبیند. زیرا هنگامی که موجودی از بین میرود و موجود دیگر به جای آن پیدا میشود، این سؤال مطرح میشود که آیا موجود اول که قبلاً آن را میدیدیم، به کجا رفت و موجود دوم که آن را ندیده بودیم، از کجا آمد؛ سپس ارسطو در مقام حل این مشکل و پاسخ به این سؤال برآمده و میگوید: موجود حادث، قبلاً بالقوه موجود بوده و موجود بالقوه همان ماده اولی است که پس از پذیرفتن صورت فعلیه و متحد شدن با آن موجود بالفعل گردیده است؛ مانند بذر که گیاه بالقوه است. ولی پس از اینکه صورت گیاهی را به خود بپذیرد و با آن متحد شود، گیاه بالفعل خواهد شد. و در اینجا قاعده مورد بحث مطرح میشود که انتقال شیئ از مقام قوه به مقام فعل، حرکت است و هرگونه حرکت نیازمند به محرک است (کل حرکه لابد لها من محرّک) و علت غایی همان محرّک است که باعث انتقال شیئ از مقام قوه به فعل میشود.
پس از یعقوب بن اسحاق کندی، ابونصر فارابی در آثارش به این قاعده اشاره کرده و به آن استدلال نموده است. وی محرک را در باب این قاعده، علت غایی میداند. چنانکه در صورت حرکت افلاک، علاوه بر اینکه برای هر فلک معشوقی خاص قائل است، همه افلاک را در داشتن یک معشوق که مشوق و باعث حرکت همه آنهاست، مشترک میداند. ابوعلی سینا نیز از جمله فیلسوفانی است که از طریق قاعده «هر متحرک به محرک نیازمند است» به اثبات محرک اول پرداخته و در کیفیت محرک بودن آن بحث کرده و نتیجه گرفته است که محرک بودن محرک اول به خاطر این است که غایت و غرض از حرکت است.
ملاصدرا و قاعده «هر متحرک به محرک نیازمند است»
برحسب آنچه تاکنون از یعقوب اسحاق کندی و ابونصر فارابی و ابن سینا در باب این قاعده و اثبات محرک اول نقل شد، محرک اول، علت غایی حرکت است و حرکت برای وصول یا تشبه به آن تحقق میپذیرد. برای بررسی بیشتر در این قاعده و اثبات محرک اول و نسبت حرکت با محرک، و به طور کلی جمیع مسائل مربوط به حرکت، مراجعه به آثار صدرالمتألهین ضروری است. این فیلسوف بزرگ اسلامی در این باب داد سخن داده و بحث از سائل حرکت را به اوج کمال خود رسانده است. در تاریخ فلسفه پیش از وی کمتر فیلسوفی را سراغ داریم که تا این اندازه در مباحث حرکت غور کرده باشد. اگر هم کسانی به بررسی همه جانبه در این باب پرداخته باشند، کمتر کسی به ابتکارات جدیدی دست یافته است. مسائل مربوط به حرکت از جمله مسائل بغرنج و پیچیده است که فلاسفه همواره در حل آن با بن بست مواجه شدهاند.
فلاسفه پیش از صدرالمتألهین، طی سالیان متمادی حرکت را در چهار مقوله عرضی: کم، کیف، أین و وضع منحصر میکردهاند و سایر مقولات عرضی و همچنین مقوله جوهر را بدون حرکت میپنداشتهاند؛ در نتیجه بسیاری از مسائل که مبتنی بر حرکت است، هم چنان لاینحل باقی مانده بود. صدرالمتألهین با بررسی عمیق در مباحث حرکت، به ابتکار تازهای دست یافت و برای نخستین بار در تاریخ فلسفه، حرکت در مقوله جوهر را به اثبات رسانید و در این راه از هیچ مشکلی نهراسید و از هیچگونه کوششی دریغ نکرد. وی با اثبات حرکت در جوهر و هیولای عالم، که مستلزم حرکت در سایر اعراض بلکه همه اجزای جهان مادی است، به حل بسیاری از مسائل دیگر دست یافت که تا آن وقت از حل آنها خود را ناتوان میدید.
از جمله مسائلی که بر حرکت در جوهر مبتنی است، میتوان مسائل زیر را نام برد:
- جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء بودن نفس ناطقه انسانی.
- اثبات معاد جسمانی و حشر اجساد به طوری که هوهویت آنها با بدن عنصری محفوظ باشد.
- اتحادی بودن ترکیب ماده با صورت؛ و برخی از مسائل دیگرکه مجال ذکر آنها در این مختصر نیست.
قاعده متحرک به محرک نیازمند است و پیوند آن با حرکت جوهری
توجه به این نکته لازم است که قاعده «هر متحرک به محرک نیازمند است» که در کلمات اساطین حکمت وارد است، در باب حرکات عرضیه است. اما در باب حرکت جوهریه، وجود تجددی احتیاج به مفید حرکت ندارد و جعل وجود آن عیناً همان جعل حرکت است. در حرکت جوهریه احتیاج به مفید وجود است نه مفید حرکت. در حرکات عرضیه که طبیعت در یکی از مقولات عرضیه حرکت میکند، مثل حرکت در کیف یا کم یا وضع، احتیاج به محرکی دارد که حرکت را به آن افاده کند.
ولی در حرکت جوهریه، طبیعت متجدده احتیاج به مفیض وجود دارد و نحوه وجود متجدد عبارت است از حرکت ذاتی آن به عبارت دیگر، چون در حرکات عرضیه جعل متحرک (جسم) به عینه جعل حرکت نیست، معلّل است به محرکی غیر از خود. لذا هر متحرکی را به یک محرک ثابت محتاج میدانند. اما در حرکات جوهریه، چون جعل طبیعت عین جعل حرکت است، هرگز به محرکی غیر از خودش محتاج نیست؛ بلکه صرفاً به جاعل وجود محتاج است.
با توجه به آنچه گذشت، معلوم میشود که بنابر قول به حرکت در جوهر فاعل محرک در معنی موجد و جاعل طبیعت است و به این ترتیب به هیچ وجه جاعل حرکت معنی نخواهد داشت. زیرا تخلل جعل بین شیئ و ذاتیات آن محال است. بنابراین به جای قاعده «کل حرکه لابد لها من محرک» باید گفته شود «کل متحرک لابد لها من جاعل»
قاعده متحرک به محرک نیازمند است و دیدگاه متکلمین
متکلّمین از اهمیت قاعده «کل حرکه لابد لها من محرّک» غافل نبودهاند و در آثار خود آن را مورد بحث قرار دادهاند. امام فخررازی این قاعده را تحت عنوان «لکل متحرک محرکاً غیره» مور بحث قرار داده و برای اثبات آن هفت برهان اقامه کرده که در اینجا به دو برهان از آن هفت برهان اشاره میگردد.
برهان اول عبارت است از اینکه: اگر جسم در حد ذات خویش متحرک بود و به غیر خودش نیازمند نبود، هرگز ساکن نمیشد و ثبات برای آن ممتنع بود. زیرا ذاتیات هر موجودی مادام که ذات آن شیئ موجود است، موجود خواهند بود. ولی هنگامی که مشاهده مینماییم که جسم در برخی اوقات ساکن است، معلوم میشود که حرکت برای آن ذاتی نیست و در متحرک بودن به غیر خود نیازمند است.
برهان دوم عبارت است از اینکه: جسم از آن جهت که متحرک است، قابل و پذیرنده حرکت است و نسبتش به حرکت بالامکان است. ولی از آن جهت که محرک است، فاعل حرکت است و نسبتش به آن بالوجوب است. از طرف دیگر وجوب و امکان دو اعتبار و حیثیت متنافی با یکدیگرند که به هیچ وجه با هم سازش ندارند. به این ترتیب هرگز نمیتوانند دو حیثیت قابل و فاعل یکی باشند. بنابراین، نتیجه این است که محرک غیر متحرک است.
نظرات