روشن تر از خاموشی،چراغی ندیدم، و سخنی،به از بی سخنی،نشنیدم. ساکن سرای سکوت شدم، و صدرۀ صابری در پوشیدم. مرغی گشتم؛ چشم او،از یگانگی پر او،از همیشگی، در هوای بی چگونگی،می پریدم. کاسه ای بیاشامیدم که هرگز،تا ابد، از تشنگی او سیراب نشدم.
آه منصور حلاج را کشتند!
بی خبران را صدا کنید! عاقلی اندر میان احمقان را کشتند!
صد سال به انتظار فرجی، گلایه کردیم
آن فرج چراغان را در دل تاریکی شب کشتند.